محل تبلیغات شما

Determinant of n dimensional matrix



39

دیشب تا دیر وقت داشتم با یکی از هم اتاقی های قبلیم صحبت میکردم. عالیه این بشر همیشه همه خبرا پیشش هست. رشتش ولی با من فرق داره ولی تمام خبر هم کلاسی های من پیش اون هست. :)

دیشب خبر آورده بود که یکی از هم کلاسیات دکترا آمریکا فول فاند قبول شده و اینا که منم گفتم که خب ایشالا مبارکش باشه. ولی خب من میدونستم که دیگه دوستمون عنقدر هم منبع اطلاعات نیست و این اطلاعات رو باید از یه پسر گرفته باشه و حتی حدس هم زدم ولی دیگه نخواستم بهش بگم.

پس از خودش پرسیدم و گفت که از میم گرفتم. حالا میم کیه؟ یکی از هم کلاسی های دوران لیسانسش که ازش خوشش میومده. پسری که مرتب به بهانه های مختلف اذیتش میکرد و حتی سرکارش میذاشت تا فقط توجه این هم اتاقی من بهش جلب بشه. تا اخر لیسانس هم حتی ازش خوشش نیومد و بهش میگفت مزاحم.

نمیدونم چه اتفاقاتی افتاد و پسره چه کرد تابستونی که گذشت تقریبا 1 ماهش رو من درگیر دفاع کارشناسیم و یه کار دیگه بودم دو ماهش رو هم درگیر امتحان زبانم و بنابراین وقت چندانی نداشتم. پاییز که شد خودش بلافاصله اومد و گفت که عاشق شده و میخوان ازدواج کنن. حتی اون موقع خانوادش هم مخالف بودن. پسره نه کار خاصی داشت و نه هیچی. فقط یه دل پاک و ساده. حتی درسش رو هم نتونسته مثل خود دوستم تموم کنه.

من فقط تعجب میکردم از رفتارای این هم اتاقی قبلیم. یه دفعه چطور ممکنه مزاحم تبدیل به عاشق بشه. کسی که اصلا شرایط کلی ازدواج رو حتی از دیدگاه دوستم نداشت و به اصطلاح فقط مخ دوست من زده شده بود. نه فقط من. من مثل اینکه آخرین نفری بودم که بهش حرفای تکراری میخوای یکمی بیشتر فکر کنی رو گفتم. چون بهم گفت قبل از تو هم همه دوستای مشترکمون همین رو بهم گفتن.

این دوستمون میخواست اپلای کنه یه کشور اروپایی.نمیدونم چی شده یه دفعه که عنقدر تغییر موضع داده تا بره خونه شوهر در شهرستانی که خودشم هم میدونه نمیتونه محیط اونجارو تحمل کنه. یه مدت هم کلا خط عوض کرد و تلگرام رو پاک کرد. با پسره بهم زده بودن. تا اینکه همین دیشب ایشون اعتراف کردن که آشتی کردن و این بارم قصدشون جدی هست. همشم میگه ایشالا قبل رفتن تو عقد میکنم :))

ایشالا که خوشبخت بشه هرچند حس میکنم برای خوشبختی باید اول بدونی که چی میخوای و خب خود من وقتی دقیق نمیدونم چی میخوام نمیتونم کس دیگه ای رو راهنمایی کنم.

+اون دوستمون هم امریکا اپلای کرده بود با یه ددلاین زود نتیجش الان اومده. دیگه باید دید نتایج کانادا رو کی میدن. خسته میشه خب آدم. از انتظار :(

+نمیدونم چرا عموما عاشق برشی از آدم ها و به خصوص هم جنسام میشم. یه کنجکاوی خاصی در موردشون دارم. انگار که بخوام حلقه های مفقوده شخصیت خودم رو پیدا کنم. ولی عموما در مواجه با جنس مخالف این کنجکاوی متفاوته. دوست دارم بشناسمشون(طبیعتا عده کاملا خاصی رو) و حتی گاهی محکشون بزنم. انگار بخوام نقشم رو به عنوان یه مونث در کنارش تمرین کنم. تا بفهمم انتظارات و نقاط ضعف و قوتم رو. طبیعتا در برنامه ریزی های آیندم بهش احتیاج دارم. نکته جالب قضیه این هست که کنجکاوی من در مورد همجنسام مجازی هست ولی در مورد جنس مخالف در دنیای حقیقی کنجکاوم. کلا طیف گسترده ای وبلاگ مونث های مختلف با شخصیت های به غایت متفاوت گاهی رو میخونم. ولی کنجکاوی هام عموما در مورد واکنش ها و رفتار های دوستای پسرم یا حداقل آشنایان و همکاران پسرم هست.


38

بچه تر که بودم پدرم اجازه نمیداد خونه همسایه هامون برم. یعنی فقط اجازه میداد توی کوچه یا توی پارکینگ خونه باهاشون بازی کنم ولی هیچ وقت اجازه نمیداد نه اونا بیان خونه ما و نه من برم خونه اونا. اون موقع ها که خیلی بچه تر بودم این قانون بنظرم خیلی سخت گیرانه میومد. گاهی عجیب و دردناک ولی بابام هیچ نرم نشد و اون چند سال بچگیم هیچ وقت نه کسی رفت و نه کسی اومد. الان حس خاصی نسبت به اون دوران ندارم چون به اندازه کاملا کافی جیغ کشیدم و بازی و شادی و دوچرخه سواری کردم و چیز خاصی توی دلم نمونده ولی این قانون هنوز پابرجا هست.

پارسال نوشته بودم که دوتا از هم اتاقیام رو دارم میبیرم خونه مامان بزرگم که توی شهرستان دیگه ای نسبت به خونه خودمون هست. اول اومدن خونه خودمون و توی پارکینگ موندن و من حتی تعارف نکردم که برن بالا. اگر چند سال پیش بود با خودم میپرسیدم که چرا واقعا هنوز پای بندم به این قانون خانواده ساخته ولی همون پارسال کاملا تجربه هایی به دست آوردم که مطمئن تر از همیشه تعارف نزدم بهشون و خیلی هم خوشحالم از کارم الان که بهش فکر میکنم. وقتی صمیمیت از حدی رد میشه واقعا حالت دافعه ممکنه پیدا کنه و منی که سال های مختلف با آدم های زیادی از فرهنگ ها و جاهای مختلف کشور برخورد داشتم برام مثل روز مسلم شده بود که سعی نکن بیش از حد درون خودت رو برای کسی آشکار کنی حتی اگر دوست صمیمیت باشه. این قضیه حقیقت داره و در مراحل پایین تر از نشون دادن خونه واقعا ضربه خوردم از واکنش بعضی ها. هم اتاقی های من وضع مالی پایین تری داشتن عموما نسبت به خانواده من اونم بخش زیادیش برمیگشت به سطح سواد و تحصیلات پدر و مادر. سعیم رو کردم هیچ وقت طوری نشه که طرف بخواد من رو با خودش مقایسه کنه که ناخوداگاه نسبت به من دلچرکین بشه.

وضع مالی هم کاملا چیز نسبی ای هست. توی کلاس خودمون توی دبیرستان و راهنمایی هیچ وقت یادم نمیره کفشی که پای عده زیادی از بچه های ما بود قیمتش نزدیک به 500 تومن بود اونم توی حراجی که بیشتر از نصف کم شده بوده از قیمت کفش. همون کفش پای خودم قیمتش زیر 20 تومن بود. و خب این قضیه بی دلیل نبود. پدر ها و مادرهای اون بچه ها هم سطح تحصیلات متفاوتی نسبت به پدر مادر من داشتن. همیشه با خودم تمرین کردم هیچ وقت نسبت به کسی حسادت نکنم و دنبال نقاط قوت خودم بگردم. شاید اونا پولدار تر بودن ولی من استعداد های دیگه ای داشتم. چیز هایی که من با رنج و سختی بدست می آوردم اونا همیشه داشتن ولی من هیچ وقت پشیمون نشدم از جایگاهم و اتفاقا خوشحال ترم.

حتی یکیشون با من توی دانشگاه هم هم کلاس بود از دبیرستان و اصلا حتی یک بار پاش رو هم خوابگاه نذاشت.هترین خونه رو توی تهران مجردی براش گرفتند و راننده شخصی داشت نه که بره ترمینال و خوابگاه زندگی کنه. ولی من توی همین خوابگاه تجربه هایی رو بدست اوردم که اون هیچ وقت نمیتونه بدست بیاره و با دنیام عوضش نمیکنم.

یکیش همین برخورد داشتن با کسایی هست که فکر میکردن سطح مالی من خیلی ازشون بالاتره. جالبه انگار قضیه توی دبیرستان برعکس شده بود و توی دوران خوابگاه من اون ادم پولداره شده بودم. هیچ حس خاصی نداشتم. هیچ حس خاصی متفاوت با قبل. ولی خب زمزمه هارو بعضا شنیدم حتی توی خونه مادربزرگم که اونجا مهمون بودن هم اتاقیام. من خیلی دوستشون داشتم و دارم ولی هرآدمی لیاقت نداره از حدی بیشتر نزدیک بشه و خودمم هروقت فکر کنم احترام متقابلم توی رابطه ای رعایت نمیشه از اون رابطه میکشم بیرون.

من گاهی به اصول تربیتی پدرم فکر میکردم و زیر سوالش میبردم ولی واقعا فهمیدم چیزی که اون میگه گاهی از طلا با ارزش تره. درسته بدبینانه هست ولی گاهی دید بدبینانه جلوضربه های احتمالی رو میگیره. نمیذاره با مغز بری زمین قبل اینکه کلی تاوان بدی.

ما برنامه داشتیم هرسال هرسال هم اتاقی ها تولد هم دیگه رو جشن میگرفتیم و من تقریبا فقط توی تولد هم اتاقی های خودم بودم. من صادقانه اصلا توقع این قضیه رو نداشتم که بخوان برای منم تولدی بگیرم چون صادقانه به این قانون که از هردست بدی از همون دستم میگیری تا حدی بی اعتقادم. بنابراین تولد کسی اگر خودم دوستش داشتم و ازش خوشم میومد مشارکت میکردم ولی توقعی نداشتم. جالبه که سرتولد خودم 3 تاییشون سورپرایزم کردن. منتها اتفاق جالبی که افتاد راجب کادوی تولدم بود. با اینکه پول نسبتا خوبی جمع کرده بودن ولی کیک خیلی خوبی خریده بودن چون یکی از هم اتاقیام عاشق کیک مدل خاصی بود که قیمتشم قابل توجه بود و من اون رو مدل کیک رو دوست نداشتم و میدونست اون. بخش قابل توجهی از پول رو گذاشت تا فقط اون کیک رو بگیره. در واقع با نقاب اینکه ما برای تو تولد گرفتیم و از ما راضی باش برای خودش کیک خریده بود و کادو یه شی خیلی کوچیک برای تزیین آشپز خونه بود.

وقتی کادو رو دیدم فقط شگفت زده شدم و واقعا فقط فکر کردم خیلی ممنونم ازشون و دستشون درد نکنه ولی واقعا چطور 3 نفری روشون شد اون کادو رو بدن؟ در حالی که اگر من بودم میگفتم یه کیک کوچک تر و ارزون تر بگیریم تا بتونیم کادوی بهتری بخریم تا بتونه برای طرف یادگاری بهتری بمونه. نه که صرفا برای دل خودمون کاری رو انجام بدیم و بعد به طرف بگیم آره عزیزم برات تولد گرفتیم. صادقانه بهم برخورد یکم . هیچ توقعی هم من ازشون نداشتم حتی سال هاست به دوست های صمیمی هم دیگه هم کادو نمیدیم و صرفا یه تبریک گرم و صادقانه بسنده میکنیم چون کسی در قبال کسی تعهدی نداره و منم واقعا انتظاری نداشتم و راستش اگر نمیگرفتن برام چیزی خیلی راضی تر بودم. چون توی ذهن خودم اونا دوستام بودن که براشون داشتم مایه میذاشتم و توقعی در کار نبود. ولی بعد تولد رویی رو ازشون دیدم که انتظار دیدنش رو نداشتم.

از اون موقع به بعد خیلی بهتر و راحت تر تونستم تنظیم کنم  روابطم رو با بقیه. از بقیه انتظارم رو خیلی کمتر کردم حتی کمتر از قبل. دیگه هیچ وقت تعارف نکردم و اینکه فهمیدم با هرکسی باید کجا و چطور رفتار کنم. وقتی اومدن خونمون بالا دعوتشون نکردم نه به خاطر کادوی تولد. بلکه به خاطر اینکه دستم اومده بود با هرکسی چقدر باید نزدیک بود یا چقدر باید اجازه بدی که بهت نزدیک بشه. چون اگر رعایت نکنی میونه خودتون شکرآب میشه. مثلا ممکنه کسی دستتو تو عسل کنی و توی حلقش بذاری بخواد دستت رو گاز بگیره.ممکنه من به نظر خیلی آداب دان و معاشرتی نیام(چیزی که هستم واقعا و اصلا هم تصمیمی برای مخفی کردنش ندارم و اتفاقا حدس میزنم این اخلاق من برخلاف خیلی از ایرانی های دیگه باعث میشه در آینده بتونم خیلی بهتر با جامعه جدید ارتباط برقرار کنم).

یکیشون هم حرکتی بروز داد توی خونه مادربزرگم که حتی پشیمون شدم چرا بردمشون همون جا هم. ولی دیگه این رو نمیتونستم کاریش کنم اون موقع. نکته جالب قضیه این هست که الان من بین اون ها با همشون هنوز هم دوستیم و در ارتباطیم در حالی که اونایی که همون موقع خیلی با صمیمی و به اصطلاح جیک تو جیک بودن الان اصلا ارتباطی باهم ندارن حتی با وجود اینکه توی یک خوابگاه بودن . در حالی که همون هم اتاقی ایم بعدها بهم گفت که تو بی آزارترین هم اتاقی من بودی. تعریفی که ازش بعید بود چون اون موقع ها من حرف های دیگه ای ازش در مورد خودم میشنیدم. حرفایی منفی

میدونم تمام چیزهایی که نوشتم صرفا غر بودن و یه نقطه سیاه توی ذهنم که فقط میخواستم تخلیش کنم. شاید یه سال دیگه از اون ور دنیا اصلا حتی یادم نیاد این قضایای منفی رو و کلا پر از انرژی مثبت بشم وقتی عکسامون رو میبینم. میدونم و اون روز رو از الان میبینم.


37

نمیخوام هیچ امیدی داشته باشم. چون این طوری منتظر چیزی نیستم. شایدم این یه واکنش دفاعی برای گرم کردن سرخودم و شیرین تر کردن قبولی احتمالی و کمتر کردن درد ریجکت احتمالی باشه.

طبیعتا وقت رو در انتظار سپری کردن یکی از بدترین راه ها برای تلف کردنش هست. بنابراین باید مغزم رو به دیدن و شنیدن و تجربه کردن و خوندن چیزهای مفید تری عادت بدم. فکر نمیکنم هیچ جوابی تا دوهفته دیگه بگیرم و خب فکر نمیکنم حداقل اکسپت باشه. و این یعنی اینکه باید برای ترم بعد هم ایمیل بزنم و یا ارشد ثبت نام کنم. دومی کاری هست که اصلا دوست ندارم انجامش بدم. تافل اکسپایر میشه و دوباره باید بشینی برای امتحان خوندن. وقتی که میره چون نمره الانم به حد کافی برای پذیرش گرفتن خوب هست.

+واقعا تصمیم گرفتم بشینم و فیلم های بهتری ببینم و اینکه نشینم و هرفیلم آشغالی رو نبینم. 3 تا فیلم دیروز دیدم و آخریش که شب دیدم واقعا آشغال بود. فیلم دومی سپتامبر در شیراز هم خیلی حرف خاصی برای گفتن نداشت. خسته کننده بود بنظرم و شیرینی دیدنش صرفا این بود که من هم از سلما هایک خوشم میاد و هم ادرین برودی و اینکه چطوری فضای قبل از انقلاب رو بازسازی کرده بودن امروز. فیلم بیشتر بنظرم شبیه مستند بود و خط روایت و حتی داستان پردازی جالبی نداشت. یعنی داستان خوب پرورونده نشده بود. البته که داستان فیلم واقعی بوده و چیز دور از ذهنی هم نبوده ولی نحوه ساختن فیلم و پرداخته شدن بهش بنظرم میتونست خیلی خیلی بهتر باشه.

+پادکست جدید Hidden Brain به اسم Creative Differences . ارزش شنیدن رو داره. گوشمون رو شنیدن رسانه های مستقل عادت بدیم. یکی از چیز هایی که هرچی بیشتر زندگی پیش میره میفهمم این هست که آدم ها در یک زمان مستقل از مکان و کشوری که هستند بسیار بسیار شبیه تر بهم هستند تا اینکه بخوان متفاوت باشن و به نظرم توجه کردن به این شباهت ها دنیای خیلی عمیق تر و شیرین تری رو میسازه.


36

امروز با یکی از دوستای دانشگاه هم صحبت میکردم.کسی که واقعا فکر میکردم که چقدر روحیه شاد و مثبتی داره ولی امروز فقط پر از ناله بود. نمیدونم چی شده و چه به سر مملکت اومده ولی به معنای واقعی طرف از نخبگان جامعه هست. از هیچ دانشگاهی جواب قاطعی نداشت و میترسید که باید امسال ارشد امتحان بده.

+حس میکنم به یک انقلاب درونی و عقیدتی به معنای واقعی کلمه و قضیه احتیاج دارم. نمیدونم چی شده این چند وقته که هرکسی که روش حسابی وا میکردم از جهت عاقل بودن و مثبت بودن به کل فکرم رو بهم ریخته و کلا دیگه رشو حسابی وا نمیکنم. انگار باید دوستای دور و ورم رو عوض کنم. آدم هایی خیلی سطح بالاتر از خودم رو باهاشون معاشرت کنم.کلا توی زندگی از چیزی که خیلی متنفرم یه جا واستادن هست.

+نمیدونم من حساس شدم یا کلا دیگه تحملم کم شده و حال و حوصله تحمل آدمای منفی رو اصلا ندارم. همین دوست من نمرات تافل و جی آر ایش عالی شده ولی همش ناله میکنه. بهشم میگم. میگم سطح توقع رو خب یکمی بیار پایین تر تو عالی هستی فقط باید یکمی صبر و تحملت رو بهتر کنی. فکر کنم مشکل پیدا کردم کلا.

+Dallas Buyers' Club رو دیدم.موضوع جالبی داشت و ارزش حداقل یک بار دیدن رو هم. بازی بازیگر های اصلی هم عالی بود.

+درحال دیدن September in Shiraz و دیدن شهره آغداشلو اینجا.هم جالبه توی کی از اپیسود های Grey's Anatomy هم بازی میکرد یادمه. اون موقع اصلا نمیشناختمش ولی حس میکردم این خانمه چقدر آشنا هست و چقدر ایرانیه. رفتم Cast رو دیدم و اسم شهره آغداشلو بود. تازه اونجا بود که فهمیدم اصلا کی هست و الانم توی فیلم با سلما هایک و ادرین برودی بازی میکنه.

+چند وقت پیش به دوستم توی کانادا بهش سپرده بودم اگر میتونه بره و با یکی از استادایی که مکاتبه کرده بودم تو یکی از دانشگاه های کانادا صحبت کنه. توی همون شهر زندگی میکرد چون. امروز بهم خبرداد که رفته و استاده رو دیده و خیلی هم کول بوده استاده بهش به دوستم گفته آره دیدم اپلیکیشنش رو و دارم بررسی میکنم. بوی ریجکت میاد :)) سوای از مرام و معرفت این دوستم که 5 سالی میشه ندیدمش چون از آخرای دبیرستان از ایران رفت تا اونجا لیسانس بخونه واقعا به خاطر لطفی که بهم کرد نتیجه این دانشگاه هرچی که باشه اگر عمری باقی بود و اکسپت و فاند کافی گرفتم حتما یه کافه مهمونش میکنم اونجا.


35

گاهی و فقط گاهی قضاوت نکردن و صبر بودن سخت ترین کار دنیاست. نمیدونم بقیه چیکار میکنن ولی برای من از سخت ترین مسائل دنیا احساس و روابط انسانی هست. انگار گاهی برام پیچیده میشه همه چیز که خیلی سخت میتونم هندل کنم همه چیز.

+اون دوستی بود که میخواستم بهم پیام نده. یه دوست صمیمی که دیگه دوست نداشتم که صمیمی باشه.دوباره پیام داد و کلی صحبت کرد. که میخوام باهم مثل قبل صمیمی باشیم و خب طبیعتا بهش حقیقت رو گفتم که نمیخوام دیگه واقعا. دنبال لیبل نیستم برای یه رابطه ولی یه رابطه یه طرفه ای که توش طرف نه دوست پسرت هست و نه تو دوست داری باشه نه تعهد خاصی بهم دارید و نه قصد ازدواج حقیقتا و فقط و فقط بر این اساس هست که بیاد و برات فقط از بدبختی هاش و سنواتی شدنش و اینکه چقدر باید پول بده برای ترم آخر و اینکه نداره بگه. از اینکه به کسی پیشنهاد داده و رد شده بگه. سوالی که داشتم ازش این بود که فقط بهم بگو از من توقع چی داری؟ شاید هفته ای یک بار بهم پیام بدیم ولی واقعا دوست ندارم رابطم با همچین پسربچه ای حتی 1% جلو بره.

راستش حتی آرزو میکنم که بتونم سریع و قاطع تمومش کنم و براش آرزوی موفقیت کنم.منم مشکلات خودم رو دارم. زندگی خودم رو دارم و فکر میکنم که باید به اون ها برسم. یه مواقعی در یک برهه هایی از زندگی یه سری چیز ها و یا شاید آدم ها مثل دست انداز و سرعت گیر هستند.ممکنه زمینت نزنن ولی وقتی ازشون فاصله میگیری تازه میفهمی که چقدر میتونستی پیشرفت کنی و نکردی و چقدر فرصت های آشنا شدن حتی با آدم های جدید توی زندگیت رو از دست دادی. رابطه مثل الاکلنگ هست. اگر تعادل برقرار نشه و یکی همیشه بالا یا پایین باشه ادامه دادنش حداقل برای من ممکن نیست

+یکی از ویدیو های جالب و خوبی که گوش دادم امروز Ted Talk ای به اسم The power of vulnerability هست. دیدنش کاملا توصیه میشه. یه فیلم جدیدی هم میخوام شروع کنم به پیشنهاد یکی از کانال نویس هایی که میخونمش به اسم September in Shiraz هروقت دیدم این فیلم رو میام میگم چطور بود.


33

من همون ماهی هستم که توی برکم. باید برم توی اقیانوس اقیانوس سخته و بیشت هم خطر داره و لذت غوطه ور شدن و چشیدن خطرات اقیانوس کجا و برکه کجا

+ دنبال مطالبی میگردم که بتونم خشم خودم رو به صورت منطقی تحلیل کنم. خشمی که نسبت به بعضی افراد توی گذشته پیدا کردم. به خاطر حرف هایی که زدن و یا بعضی رفتار هاشون.آدم پرتوقع یا آدمی که نظراتش رو راجب دیگران قرقره نمیکنه و میده بیرون آدم های مورد خشمم بودن. بعدها وقتی دیگه دستم به این آدم ها نمیرسه چون فارغ التحصیل شدم سعی کردم یه جورایی با انتقام از خودم صحنه هایی که ناراحتم میکنن رو به صورت پلی بک تو ذهنم برای خودم پخش کنم و با این کار فشار روانی و ناراحتیم بیشتر میشه در حالی که کاری نمیتونم براش بکنم.

خب طبیعتا این راه حل اشتباه هست که من به دنبال راه حل بهتری میگردم.از زمانی که تو خوابگاه بودم دوستای زیادی پیدا کردم ولی شاید از 100 نفر 10 نفر هم اذیتم کردن. و متاسفانه گاهی خاطر خودم رو با لکه های منفی روی برگه سفید خیلی اذیت میکنم.یا بعضی از آدم ها که ارتباط ما به صورت منطقی باهاشون تموم نمیشه. مثلا یه اتفاقی میفته و یه دلخوری بعد به صورت صوری عذرخواهی ممکنه بشه ممکنه هم نشه ولی دیگه انگار رابطه به روشنی قبل نیست. روی صحبتم هم وما با جنس خاصی نیست. من با خیلی از دوستای دخترم به این مشکلات خوردم.مثلا کسی که دید منفی نسبت به ظاهر یا اندام تو داره و فضا رو داره مسموم میکنه از فکر خودش. که تو بپذیری که خوب نیستی به هردلیلی حتی شاید خودشم متوجه نباشه که داره چیکار میکنه.ولی این قضیه روی روان و ناخودآگاه من تا سال ها تاثیر گذاشته بود. تصور میکردم از نظر ظاهری جذاب نیستم به حد کافی و افکار منفی دیگه.

وقتی اومدم دانشگاه اتفاقات ریز و درشتی پیش اومد که متوجه شدم این تصویر ذهنی من از خودم تصویر غلطی بوده و من کاملا کافی هستم. از جایی توی زندگیم به بعد تلاش کردم واقعا از هرحرف منفی ای مثبت استخراج کنم. وقتی کسی بهم کامنت منفی ای میده به جای اینکه من هم فضا رو منفی کنم و نظر منفیم رو راجب ظاهر یا قیافه اون بگم تیر رو تبدیل به گل میکنم و میگم که من مثل تو فکر نمیکنم و واقعا خودم رو دوست دارم. خیلی های دیگه هم مثل تو فکر نمیکنن. من این جمله رو یک بار به یکی از هم اتاقی های سال اولم (اتاقم رو عوض کردم بلافاصله سال بعد) گفتم. و قشنگ برگشت و با کمال پرروئی جوابی رو بهم داد که دیگه کلا باهاش قطع رابطه کردم و حتی سعی کردم دیگه پشت سرش هم حرفی نزنم که دینی گردنم نباشه که بعد ازش بخوام من رو ببخشه. 

وقتی فکر خودم رو به جای بدگویی کردن معطوف چیز های مهم تری مثل رشد شخصیت خودم و دنبال کردن هدف های خودم کردم صادقانه رشد با سرعت خیلی خیلی بیشتری داشتم. نسبت به زمانی که صرف غصه خوردن در مورد اینکه چرا فلانی در مورد من اینجوری فکر میکنه و از قیافه من خوشش نمیاد کردم. رهاشون کردم و جالبه آدمایی وارد زندگیم شدن که قیافم رو بدون هیچ آرایش و تغییری دوست داشتن. من اونجا بود که درس بعدی زندگیم رو گرفتم. نه از پستی ها ناراحت شو و نه از بلندی ها مسخ شو. :) من صرفا با عقاید این آدم ها تصویر ذهنی خودم نسبت به خودم رو عوض کردم حتی در زمانی که دیگه ان آدم توی زندگی من نبود من دیگه آدم سابق نبودم. با اعتماد به نفس شده بودم و دیگه تنهاییم اذیتم اصلا نمیکرد. در واقع از این اتفاق استفاده کردم تا بهترین دوست خودم خودم باشم :) کسی که همیشه با من هست .

 اگر همچین ادم هایی کنارتون هستن که به شما نسبت به خودتون یا حتی ادم های دیگه غر میزنن بدگویی میکنن و حس بد میدن تا میتونید ازشون دوری کنید. حواسم باشه وقتی رو که من صرف چرت گفتن پشت بقیه که شاید 10 سال دیگه  حتی یادم هم نیاد قضیه چی بوده کردم رو گوگل صرف دادن نسخه جدید TPU خودش کرده. :)

تنها کاری که سعی کردم بکنم و فقط امیدوارم که کمی موفق بوده باشم این هست که سعی کنم خودم همچین آدمی نباشم (پرتوقع-ایرادگیر- منفی مثلا) و اینکه این ادم هارو از خودم دور کنم. گاهی خیلی سخت هست چون ممکنه یکی از افراد پدر یا مادرتون باشن حتی. من مهم ترین مشکل خودم با پدرم این بود که ادم خیلی منفی نگری هست. بیش از حد. این خیلی عالی هست که آدم عاقل باشه ولی گاهی مرز بین عقل و منفی نگر بودن جابه جا شده و کلی فرصت از دست میره. صادقانه برای این سوال خودم جوابی پیدا نکردم. دیگه شاید فقط مدارا و تغییر تدریجی جواب باشه.

+چیزی که ترسناکه موقعیتی هست که فقط باید صبر کنی و نه هیچ حرکتی. هیچی. فرض کنید یه سگ داره با تمام وجود میدوه سمت شما. برای اولین دیدینش و اونم همین طور. عموما بو میکشن و دیگه میره توی دیتا بیسشون و احتمال اینکه دفعه بعد شما رو یادش بیاد و دیگه اینطور ندوه هست. ولی فرض کنید اولین بار باشه و شمام یه ترس ظریفی از سگ دارید.میترسید که گازتون بگیره. اگر بدوید تقریبا کارتون تمومه. تنها کاری که باید انجام بدید این هست که بی حرکت بمونید. کاملا. بذارید بو بکشه. خیلی سخته به خصوص اگر این ترس رو حس کرده باشی. هرچقدر ترس رو بیشتر بروز بدی بیشتر سمتت میاد انگار. ولی وقتی باهاش مقابله کنی انگار همه چیز تهش مثل یه آب خوردن بوده. یه سری موقعیت ها همین طورین. نه در زمین و در هوا و درست ترین کار این هست که بی حرکت بمونی.

کوچیک ترین حرکتی بکنی اون موقعیت که ممکنه حتی خبر خوش باشه ازت دور میشه. من چندتا از کتابام رو خیلی راحت فروخته بودم. ولی الان پیش اومده که مشتری حتی باهام قرار گذاشته و کنسل کرده بعد. چرا؟ چون حتی شده به پدر مادرم گفتم که فلان چیز رو دارم میفروشمش و به همین راحتی کنسل شده.انگار گفتن یه سری چیز ها از ارزششون کم میکنه. حالا فروختن چندتا تیکه کتاب اهمیت آن چنانی نداره.بعدا هم میتونم بفروشمشون اگر خواستم. ولی فرض کنید یه سری خبر های خوش قراره که فقط یک بار در عمرتون بهتون داده بشه. حواستون باشه بعضی چیز هارو تا وقتی اتفاق اصلی نیفتاده نیازی ندارید که جار بزنید یا بروزشون بدید. چون با این کار خودتون رو دارید دور میکنید از اتفاق افتادنشون. این رو همیشه مادرم بهم میگه و من همیشه ازش پذیرفتم چون با تجربه و علم خودم هم سازگار بوده. قطعا بحث بحث شرکردن تجربه نیست. ولی یادتون باشه وما همه نباید بدونن شما دارین چی کار میکنین. ما وظیفه نداریم کوچیک ترین اتفاقی در زندگی میفته بقیه رو آپدیت کنیم.

+جامعه تلاشی نداره که ن موفق و خودساخته و مستقل تربیت کنه ولی وقتی مونثی با این ویژگی هارو میبینه تا کمر خم میشه. "همه" انسان ها آدم های باهوش و پرتلاش و موفق رو دوست دارن. حتی اگر خودشون شب تا صبح مستقیم و غیرمستقیم در ته ذهنشون این بوده که همه آدم ها برابرند ولی مردها از زن ها برابرترند. :)

+جرئت کردم و برای دونفر میل فرستادم. یکی برای یک زندانی توی آمریکا و یکی دیگه برای یه مهندس ایرانی توی یکی از شرکت های بزرگ دنیا. وبلاگ زندانی رو خیلی وقت که میخونم. البته خیلی وقت هم بود که سرنزده بودم. ماشینش رو به کسی قرض میده و اون فرد مثل اینکه میزنه و کسی رو میکشه و جالبه که این آدم به زندان تا ابد محکوم میشه اونم وقتی سالش بوده.فکر نمیکنم ایمیلی در جواب دریافت کنم. راستش خیلی هم برام مهم نیستش. فقط دوست دارم هرروز یه تجربه تازه یا یه شجاعت به خرج بدم. حتی اگر خیلی کوچیک باشه.فقط برام مهمه که دوروزم باهم یکی نباشه.همین برام کافیه.


31

یکی از داستان های جالبی که تا مدت ها نمیدونستم. احتمالا کسانی که کتاب های انگیزشی میخونن(به خصوص فقط فارسی) اسم اشو رو شنیدن(Osho) که یه رهبر فلسفی و احتمالا مذهبی معروف هندی بوده.اشو در دهه 80 میلادی به آمریکا میاد و یک زمین میخره و توی اون زمین به فرقه مذهبی برای خودش درست میکنه. حقایقی در مورد این فرقه مذهبی به بیرون درج کرده و یکی از پیروان سابق این فرقه داستان رو به اسم  My Month as a member of "Wild Wild Country " S*x Cult توی Medium نوشته.

+دارم در مورد یه علم جدید که احتمالا مربوط باشه به رشتم تحقیق میکنم و هی راستش دارم بیشتر عاشقش میشم. تا حالا عنقدر خوشم نیومده بوده از این رشته. البته رشته ای که اگر بخواد قراره برم و کار کنم عملا علاوه بر خودش نیاز به تلفیق دو مهندسی دیگه هم داره و من دارم ویدیو های یوتیوب در مورد اونارو میبینم. خیلی جالب و لذت بخش هست.


30

امروز متوجه شدم عمق و دلیل احساساتم رو. من عاشقش بودم و اون نهایت تحسین رو برای من داشت. اون شخصیت اول زندگی من بود ولی من براش تحسین برانگیز ترین بودم فقط نه بیشتر.

شاید حس اون نسبت به من باعث این همه تردید من برای قبول کردن پیشنهاد ازدواجش بوده. من خوشحالم از تصمیمی که گرفتم.

قبل از رها کردنش من یه بالن بودم که پرواز میکردم. بعد از رها کردن اون آدم از ذهنم انگار که کیسه های شنی خودم رو بیرون انداخته باشم حس میکنم زندگی و پیشرفت خیلی سریع تر داره پیش میره در حدی که الان انگار اون کیسه های شنی یه نقطه هستن فقط

+یادت باشه زندگی و تلاش تو حالت بیشتر نداره یا موفقیت بدست میاری و تجربه یا فقط تجربه. من توی این لغت نامه چیزی به اسم شکست نمیبینم.

+وی همین امروز متوجه شد که مینیمالیست به حساب می آید یا حداقل ویژگی هایی کلی این دسته را دارد.

+خیلی جالبه. این عقاید همشون توی ناخودآگاه ذهنم انگار مدت ها بوده و ناخودآگاه داشتم بهشون عمل میکردم. این مقاله یه جورایی یعنی انگار کسی لایه زیرین کوه یخ رو آورده باشه بالا و صاف نوشته باشتش.مقاله The purpose of the life رو توی Medium سرچ کنید.

+خیلی اذیتم میکنه وقتی بهم پیام میده. من با یکی از همکلاسی هام رابطه دوستانه واقعا خاصی داشتم که شروعش با علاقه اون اصلا بوده ولی با وجود اینکه حدود 4 سالی هست که هم رو میشناسیم و باهاش صمیمی هستم هیچ وقت بهش علاقه مند نشدم هیچ وقت هم قرار خارج از محوطه دانشگاه رو باهاش قبول نکردم و خوشحالم که هیچ وقت رابطم باهاش از حرف زدن صمیمانه فراتر نرفته(مثل هرپسر دیگه ای که باهاش صمیمی هستم). من درسم تموم شده و اون هنوز دانشگاه هست. ادم کاری و صنعتی هم هست برخلاف درس دانشگاهش. طبیعتا دلیلی دیگه نداریم که باهم صحبت کنیم ولی هنوز بهم تلگرام پیام میده. تا همین چند وقت پیش هرچند وقت یک بار شاید دو سه هفته یک بار صحبت میکردیم و کمکش سعی میکردم بکنم تو پروژه هاش ولی الان بعد از فهمیدن یه سری وقایع دیگه واقعا دوست ندارم بهم پیامی بده و واقعا موندم چطوری باید این رو بهش بگم. هردفعه هم با یه بهانه خیلی بی معنی ای پیام میده. واقعا جزو کسایی هست که براش آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم ولی فقط میخوام از این ادم بگذرم و دیگه کاریش نداشته باشم و اونم کاریم نداشته باشه چون خیلی وقتم بعضا گرفته میشه باهاش حرف میزنم/میزدم(به خصوص توی دانشگاه)

یعنی واقعا وقتی رو میتونستم وقت خوش گذرونی های دیگه بکنم با این ادم هدر دادم در حالی که هیچ گونه نفعی نه برای اون داشت(حداقل به ظاهر) و نه من.امیدوارم خودش واقعا دیگه پیام نده. الانم فقط پیام میده و از اینکه من توی 4 سال چقدر دوست خوبی بودم براش تشکر میکنه.


29

امروز چیزی رو در مورد یکی از دوستام فهمیدم که خیلی دوست دارم به روی خودم نیارم راستش.ولی مطمئن هستم دیگه مثل سابق نمیشه باهام ارتباط باهاش. و نتیجه گیری غلطی که داره من رو به این میرسونه که شاید بهتره واقعا عمرم رو تنها سپری کنم. هیچ وقت نمیفهمیدم اعتماد دقیقا یعنی چی و الان که بی اعتمادی رو تجربه میکنم دقیقا درک میکنم قضیه رو. بحث خیانت نبوده ولی بحث کاری بوده که انتظار نداشتم این دوستم انجام بده و حالا دارم فاصله گرفتن ازش رو حس میکنم. سنگین ترین و تلخ ترین پایان روابط اونایی نیست که یه دفعه همه چیز تموم میشه. مثل صدای بسته شدن در که بهم میخوره. بدترین اونایی هست که دیگه خبری از حال هم ندارین و بذار دقیق تر بگم نمیخواین که دیگه داشته باشین. نمیدونم چرا ولی خشم پنهایی نسبت به تمامی روابطی که الان به نظرم مثل کبریت سوخته هستن حس میکنم. نمیدونم چرا. وقتی کسی جلو میاد و وضعیت طوری عجیب میشه که نه به جایی میرسین و نه دیگه نسبت به هم از نظر حسی 0 مطلق هستین.

حالم بهم میخوره از این روابط کبریت سوخته.من باید راهی پیدا کنم. باید بیشتر مطالعه کنم. باید با ادم های بیشتری معاشرت کنم.باید بفهمم جواب من برای خیلی از سوالات و مشکلات چی هست.من از سرعجز و ناامیدی گاهی به خدا ایمان دارم. چون تنها مفهومی هست که خارج از اسکوپ بدبختی های کل این جهان هست و فکرش عموما کمکم میکنه که آروم بشم. حتی اگر چیزی باشه که هیچ وقت نفهمم چی هست گاهی هستی اون رو حس میکنم و خب حس عجیبی هست.

ترسناک ترین جمله کل زندگیم این بوده که وقتی زنده هستید و زندگی میکنید خواب هستید و با مرگ از این خواب بیدار میشید. میترسم بیدار شم و ببینم زندگی واقعی هیچ وقت اون چیزی نبوده که فکرش رو میکردم و میدونم که این اتفاق میفته و تمام عذاب و غصم فقط از این هست که هیچ کاریش نمیتونم بکنم. در هرنقطه از کره خاکی باشم محکومم به زنده بودن. تمام حواس عقل و هوش من محصور و محدود هستن و من هرگز از حدی بالاتر نمیرم.

نمیتونم که برم. مثل این هست که از یه خروس انتظار داشته باشیم شطرنج بازی کنه. همین قدر غیرممکن. منم خیلی مفاهیم خلقت رو هرگز نخواهیم فهمید. نه من و نه هیچ کس دیگه ای. که اگر کسی بفهمه همون کسی هست که میگن دیوانه و همه چیز خودش رو از دست میده.چون خروج از این سطح شعور برای انسان غیرممکنه.

امروز بیشتر از هرروز دیگه ای احساس عجز و ناامیدی میکنم و خستم و میترسم. برای ادامه این زندگی این به این معنی نیست که میخوام زندگیم تموم بشه بلکه به معنی هست که به پازلی توی زندگیم خوردم که تازه نیست و هنوزم نتونستم حلش کنم و این قضیه ناراحتم میکنه چون هیچ وقتی قرار نیست این پازل حل بشه امروز محدود بودن تمام توانایی هام رو پذیرفتم.


40

لابه لای ایمیل های قدیمیم ایمیل های مربوط به سال های کارشناسیم رو پیدا کردم. TA بودم و با بچه های دیگه کلاسمون برای بچه های سال پایینیمون کارگاه کد نویسی و پروژه میذاشتیم.تکلیفاشون رو تصحیح میکردیم و یا حتی تقلب میگرفتیم از کداشون که کپی نکرده باشن. Chief TA  سال بالایی ما بود و سال آخر کارشناسی. گاهی توی گروهی که همه تی ای ها و بچه ها عضو بودن حرفای جالبی میزد که به بچه ها امید بده که درسته که پروژه زدن اولش خیلی سخت به نظر میرسه ولی تلاش کنید و میتونید. اینکه پروژه های پایانی کجا تحویل داده بشن کارگاه ها کجان و چطور با سختی هاشون مقابله کنیم و این حرفا.

اون روزا خیلی برام سخت به نظر میرسیدن. خودم تازه سال دوم رو شروع کرده بودم و شک داشتم به توانایی هام. نمیگم بهترین تی ای بودم ولی انصافا تی ای بدی نبودم و سرددلاین ها کارام رو به موقع انجام میدادم. چیزی که برام جالبه حجم خاطرات هست. بچه هایی که اونجا سوال میپرسیدن از تی ای راجب پروژه و کد و هرچی الان برای خودشون کسی شدن. دارن فارغ التحصیل میشن چندین ماه دیگه و بعضا دارن میرن از ایران. چقدر زندگی سریع میگذره و گذرش رو مثل یه جت حس میکنی. هم خوابگاهی ای که باهاش همکلاسی تربیت بدنی بودم الان چند وقته ازدواج کرده و خب صادقانه خیلی عوض شده. نه وما بد و نه حتی خوب. زندگیش جهت دیگه ای گرفته. دغدغه هاش متفاوت شده. بالاخره الان دیگه متاهل هست

یا مثلا روزای انتخاب واحد که دم حد مرگ زجرت میدادن. واحد نبود یا کم بود و کلا راس ساعت 8 صبح جنگ ما وی سایت دانشکده یا خوابگاه برای گرفتن واحد شروع میشد. یه چیزی شبیه جنگ گلادیاتور ها حتی. یه ترم خوابگاه انتخاب واحد کردم هیچی گیرم نیومد از شدت اشک و آه و گریه پاشدم رفتم دانشکده پیش مسئول. گفت برو پیش فلان استاد که مدیر گروه هست. منم رفتم طبقه بالا که دیدم صفه پشت درش :)) کلی منتظر میموندیم با بچه ها. حتی اون پشت ناهار هم میخوردیم چون استاد گاهی دیر میومد و ظهرم که ناهار و نمازش ایشون بود. گاهی از دفتر این استاد به دفتر اون استاد. پاسکاری میکردن به هم که فقط یه درس رو بگیری. ولی خب آدم وقتی جوونه نمیدونه که آخر این قصه همیشه خوب تموم میشه. هممون دیر یا زود اون واحد هارو میگرفتیم و بعضی از بچه ها دوباره با کلی بدبختی اون واحد رو حذف ترم میکردن. همونی که اول ترم کلی زحمت کشیده بودن که بگیرن. :))

اینکه چند تا ساله وارد دانشگاه شدیم وارد خوابگاه شدیم با هزارتا امید و آرزو. که زندگیمون رو بسازیم به اهدافمون برسیم. حتی هدف یکی از بچه ها شوهر پیدا کردن توی دانشگاه بو. خب ما دانشگاهمون واقعا دانشگاه خوبی هست توی ایران و اینکه همچین کسی چقدر تلاش کرده که اون رتبه رو بیاره بعد بیاد این رشته که توش رقابت زیاده بعد بگه میخواستم شوهر پیدا کنم :)))

البته این دوستمون همونی بود که چند ماه پیش که تهران رفتم پاگشاش و خب حتی اونم به هدفش رسید و ازدواج کرد. منم به هدفم رسیدم. رشته ای رو که همیشه آرزو داشتم پیداش کنم و بهش شوق داشته باشم رو پیدا کردم. عاشق شدم برای اولین بار و حس خوبی بود. کلی حسای جدید مثل استقلال دوست پیدا کردن تنظیم روابط خودت با دیگران پیدا کردن نقاط ضعف و قوت خودم رو یاد گرفتم.

خیلی زندگی سریع میگذره ولی از گذرش خوشحالم. واقعا یه نعمت بزرگه

+کل زندگیم رو سعی میکنم صرف کنجکاوی هام کنم و در کنارش لذت ببرم. گاهی حس میکنم هدفم از به دنیا اومدن فقط همین بوده

+فیلم Sophie's Choice با بازی مریل استریپ و برنده جایزه اسکار رو دارم میبینم. فیلم جالب و قشنگی به نظرم میرسه. یکمی طولانی هست ولی بازی و داستان قوی ای داره. به خصوص بازی مریل استریپ.

+تمومش کردم الان فیلم رو. جذاب بود ولی خیلی خیلی تلخ.

+و قسم به چشم پزشکی وزمانی که میفهمی که نمره چشمت یکم بالا رفته و از اون طرف هم حوصله عینکت رو نداری و از اون طرف هم دلت تنگ شده براش


39

دیشب تا دیر وقت داشتم با یکی از هم اتاقی های قبلیم صحبت میکردم. عالیه این بشر همیشه همه خبرا پیشش هست. رشتش ولی با من فرق داره ولی تمام خبر هم کلاسی های من پیش اون هست. :)

دیشب خبر آورده بود که یکی از هم کلاسیات دکترا آمریکا فول فاند قبول شده و اینا که منم گفتم که خب ایشالا مبارکش باشه. ولی خب من میدونستم که دیگه دوستمون عنقدر هم منبع اطلاعات نیست و این اطلاعات رو باید از یه پسر گرفته باشه و حتی حدس هم زدم ولی دیگه نخواستم بهش بگم.

پس از خودش پرسیدم و گفت که از میم گرفتم. حالا میم کیه؟ یکی از هم کلاسی های دوران لیسانسش که ازش خوشش میومده. پسری که مرتب به بهانه های مختلف اذیتش میکرد و حتی سرکارش میذاشت تا فقط توجه این هم اتاقی من بهش جلب بشه. تا اخر لیسانس هم حتی ازش خوشش نیومد و بهش میگفت مزاحم.

نمیدونم چه اتفاقاتی افتاد و پسره چه کرد تابستونی که گذشت تقریبا 1 ماهش رو من درگیر دفاع کارشناسیم و یه کار دیگه بودم دو ماهش رو هم درگیر امتحان زبانم و بنابراین وقت چندانی نداشتم اونم میدونست. پاییز که شد خودش بلافاصله اومد و گفت که عاشق شده و میخوان ازدواج کنن. حتی اون موقع خانوادش هم مخالف بودن. پسره نه کار خاصی داشت و نه هیچی. فقط یه دل پاک و ساده. حتی درسش رو هم نتونسته مثل خود دوستم تموم کنه.

من فقط تعجب میکردم از رفتارای این هم اتاقی قبلیم. یه دفعه چطور ممکنه مزاحم تبدیل به عاشق بشه. کسی که اصلا شرایط کلی ازدواج رو حتی از دیدگاه دوستم نداشت و به اصطلاح فقط مخ دوست من زده شده بود. نه فقط من. من مثل اینکه آخرین نفری بودم که بهش حرفای تکراری میخوای یکمی بیشتر فکر کنی رو گفتم. چون بهم گفت قبل از تو هم همه دوستای مشترکمون همین رو بهم گفتن.

این دوستمون میخواست اپلای کنه یه کشور اروپایی.نمیدونم چی شده یه دفعه که عنقدر تغییر موضع داده تا بره خونه شوهر در شهرستانی که خودشم هم میدونه نمیتونه محیط اونجارو تحمل کنه. یه مدت هم کلا خط عوض کرد و تلگرام رو پاک کرد. با پسره بهم زده بودن. تا اینکه همین دیشب ایشون اعتراف کردن که آشتی کردن و این بارم قصدشون جدی هست. همشم میگه ایشالا قبل رفتن تو عقد میکنم :))

ایشالا که خوشبخت بشه هرچند حس میکنم برای خوشبختی باید اول بدونی که چی میخوای و خب خود من وقتی دقیق نمیدونم چی میخوام نمیتونم کس دیگه ای رو راهنمایی کنم.

+اون دوستمون هم امریکا اپلای کرده بود با یه ددلاین زود نتیجش الان اومده. دیگه باید دید نتایج کانادا رو کی میدن. خسته میشه خب آدم از انتظار :(

+نمیدونم چرا عموما عاشق برشی از آدم ها و به خصوص هم جنسام میشم. یه کنجکاوی خاصی در موردشون دارم. انگار که بخوام حلقه های مفقوده شخصیت خودم رو پیدا کنم. ولی عموما در مواجه با جنس مخالف این کنجکاوی متفاوته. دوست دارم بشناسمشون(طبیعتا عده کاملا خاصی رو) و حتی گاهی محکشون بزنم. انگار بخوام نقشم رو به عنوان یه مونث در کنارش تمرین کنم. تا بفهمم انتظارات و نقاط ضعف و قوتم رو. طبیعتا در برنامه ریزی های آیندم بهش احتیاج دارم. نکته جالب قضیه این هست که کنجکاوی من در مورد همجنسام مجازی هست ولی در مورد جنس مخالف در دنیای حقیقی کنجکاوم. از هم صحبتی به خصوص باهاشون لذت میبرم.کلا طیف گسترده ای وبلاگ مونث های مختلف با شخصیت های به غایت متفاوت گاهی رو میخونم. ولی کنجکاوی هام عموما در مورد واکنش ها و رفتار های دوستای پسرم یا حداقل آشنایان و همکاران پسرم هست.

+یه عده هم وجود دارن که مشخصن دنیای من با اونا فرق داره. ولی صادقانه آدم چرا باید تلاش کنه دنیاش شبیه اون عده بشه؟ چون رضایشون رو بدست بیاره؟ وقتی رضایتشون هیچ اهمیتی نداره.

+نمیدونم چرا چند وقتی هست اینجا احساس راحتی ندارم برای نوشتن خیلی چیز ها

+یکی از مقاله هایی که امروز خوندم که روزم رو واقعا ساخت. این مقاله توی پلتفرم Medium بود. we can't be happy unless we accept the humanity. all of it 

+یکی از چیزهایی که دارم تمرین میکنم مواجه شدن با عقاید مخالف خودم هست. کار خیلی سختیه. طبیعتا از اهداف چند ساله من هست. مثل جمع کردن قطعات یه پازل.


32

واقعا که به انتظار نشستن سخت ترین کار دنیاست. کمتر از یک هفته دیگه باید منتظر یکی از مهم ترین خبر های زندگیم بمونم. خبری که مهمه و من واقعا برای کل عمرم براش تلاش کرده بودم. با توجه به تجربیاتم میفهمم که با تلاش و استعدادی که دارم بالاخره یکی از درهایی که میخوام باز میشه. ولی خب انتظار سخته و توی این راه باید حتما صبور باشم.

+راستش بهشون حسودیم شد. کیارو میگم؟ یه سری از کسایی که میشناسم و 20 رفتن.واقعا باید به جای 2019 برای 20 و از پارسال اپلای میکردم.امسال هم یه سری از دانشگاه های تاپ کلا مستر اینترنشنال رو برداشتن. و یا فاندی که میدن به اینترنشنال خیلی کمتر شده برای مستر.و این اتفاق دقیقا از امسال شروع شده. و سال های بعد احتمالا شدید تر شدنش هم هست.چون برنامه دارن کانادایی ها بیشتر مستر بگیرن و پی اچ دی رو بیشتر اینترنشنال بگیرن.نمیدونم مهم نیست دیگه. من فقط میدونم که اگر امسال تلاش نمیکردم تا ابد حسرت این تلاش نکردن روی دلم میموند. حداقل الان با خیال راحت میتونم بشینم یه جا و بگم من دقیقا تمام تلاشی رو که میتنستم انجام بدم انجام دادم. دو هفته بعد فارغ التحصیلیم شروع کردم به خوندن تافل برای دوماه و نمرم بالای 100 شد. حدودا 2.5 جی آر ای خوندم و اونم نمره معقولی شد. همزمان با این کارها تا تونستم مطالب مختلف میخوندم و ایمیل میزم به استاد ها. اسکایپ انجام میدادم. و به سوالاشون جواب میدادم. واقعا دیگه نهایت تلاش من همین بوده. شاید اگر واقعا پول بیشتری داشتم زودتر اپلای میکردم و مدرکم رو میخریدم. ولی خب شرایطم واقعا اجازه نمیداد.

نمیدونم قراره چی بشه و این خیلی سخته.


41

دلم میخواد اون یکی کیس جذبم میشه و میدونم که میتونم.

+مقاله امروز واقعا تم داد. کلا مقاله هایی که توی Medium میخونم انگار چیزهایی بودن که همیشه توی ذهنم وول میخوردن ولی نتونسته بودم درست و منسجم بنویسمشون یا توصیفشون کنم. این مقاله واقعا م بود. How to Consistently accomplish 100x with 1/10th effort

+عنقدر سخت گیر به خودم هستم که حس میکنم حلقه مفقوده شخصیتم یه دوست سرخوش و شاد هست که من رو میزون کنه و بهم بگه زندگی فقط سخت کار کردن و انتظار داشتن نیست. خوشبختانه توی سال های کارشناسیم این فرد رو پیدا کردم و به خاطر تمام حس های خوبی که گرفتم ازش ممنونم.


40

لابه لای ایمیل های قدیمیم ایمیل های مربوط به سال های کارشناسیم رو پیدا کردم. TA بودم و با بچه های دیگه کلاسمون برای بچه های سال پایینیمون کارگاه کد نویسی و پروژه میذاشتیم.تکلیفاشون رو تصحیح میکردیم و یا حتی تقلب میگرفتیم از کداشون که کپی نکرده باشن. Chief TA  سال بالایی ما بود و سال آخر کارشناسی. گاهی توی گروهی که همه تی ای ها و بچه ها عضو بودن حرفای جالبی میزد که به بچه ها امید بده که درسته که پروژه زدن اولش خیلی سخت به نظر میرسه ولی تلاش کنید و میتونید. اینکه پروژه های پایانی کجا تحویل داده بشن کارگاه ها کجان و چطور با سختی هاشون مقابله کنیم و این حرفا.

اون روزا خیلی برام سخت به نظر میرسیدن. خودم تازه سال دوم رو شروع کرده بودم و شک داشتم به توانایی هام. نمیگم بهترین تی ای بودم ولی انصافا تی ای بدی نبودم و سرددلاین ها کارام رو به موقع انجام میدادم. چیزی که برام جالبه حجم خاطرات هست. بچه هایی که اونجا سوال میپرسیدن از تی ای راجب پروژه و کد و هرچی الان برای خودشون کسی شدن. دارن فارغ التحصیل میشن چندین ماه دیگه و بعضا دارن میرن از ایران. چقدر زندگی سریع میگذره و گذرش رو مثل یه جت حس میکنی. هم خوابگاهی ای که باهاش همکلاسی تربیت بدنی بودم الان چند وقته ازدواج کرده و خب صادقانه خیلی عوض شده. نه وما بد و نه حتی خوب. زندگیش جهت دیگه ای گرفته. دغدغه هاش متفاوت شده. بالاخره الان دیگه متاهل هست

یا مثلا روزای انتخاب واحد که دم حد مرگ زجرت میدادن. واحد نبود یا کم بود و کلا راس ساعت 8 صبح جنگ ما وی سایت دانشکده یا خوابگاه برای گرفتن واحد شروع میشد. یه چیزی شبیه جنگ گلادیاتور ها حتی. یه ترم خوابگاه انتخاب واحد کردم هیچی گیرم نیومد از شدت اشک و آه و گریه پاشدم رفتم دانشکده پیش مسئول. گفت برو پیش فلان استاد که مدیر گروه هست. منم رفتم طبقه بالا که دیدم صفه پشت درش :)) کلی منتظر میموندیم با بچه ها. حتی اون پشت ناهار هم میخوردیم چون استاد گاهی دیر میومد و ظهرم که ناهار و نمازش ایشون بود. گاهی از دفتر این استاد به دفتر اون استاد. پاسکاری میکردن به هم که فقط یه درس رو بگیری. ولی خب آدم وقتی جوونه نمیدونه که آخر این قصه همیشه خوب تموم میشه. هممون دیر یا زود اون واحد هارو میگرفتیم و بعضی از بچه ها دوباره با کلی بدبختی اون واحد رو حذف ترم میکردن. همونی که اول ترم کلی زحمت کشیده بودن که بگیرن. :))

اینکه چند تا ساله وارد دانشگاه شدیم وارد خوابگاه شدیم با هزارتا امید و آرزو. که زندگیمون رو بسازیم به اهدافمون برسیم. حتی هدف یکی از بچه ها شوهر پیدا کردن توی دانشگاه بو. خب ما دانشگاهمون واقعا دانشگاه خوبی هست توی ایران و اینکه همچین کسی چقدر تلاش کرده که اون رتبه رو بیاره بعد بیاد این رشته که توش رقابت زیاده بعد بگه میخواستم شوهر پیدا کنم :)))

البته این دوستمون همونی بود که چند ماه پیش که تهران رفتم پاگشاش و خب حتی اونم به هدفش رسید و ازدواج کرد. منم به هدفم رسیدم. رشته ای رو که همیشه آرزو داشتم پیداش کنم و بهش شوق داشته باشم رو پیدا کردم. عاشق شدم برای اولین بار و حس خوبی بود. کلی حسای جدید مثل استقلال دوست پیدا کردن تنظیم روابط خودت با دیگران پیدا کردن نقاط ضعف و قوت خودم رو یاد گرفتم.

خیلی زندگی سریع میگذره ولی از گذرش خوشحالم. واقعا یه نعمت بزرگه

+کل زندگیم رو سعی میکنم صرف کنجکاوی هام کنم و در کنارش لذت ببرم. گاهی حس میکنم هدفم از به دنیا اومدن فقط همین بوده

+فیلم Sophie's Choice با بازی مریل استریپ و برنده جایزه اسکار رو دارم میبینم. فیلم جالب و قشنگی به نظرم میرسه. یکمی طولانی هست ولی بازی و داستان قوی ای داره. به خصوص بازی مریل استریپ.

+تمومش کردم الان فیلم رو. جذاب بود ولی خیلی خیلی تلخ.

+و قسم به چشم پزشکی وزمانی که میفهمی که نمره چشمت یکم بالا رفته و از اون طرف هم حوصله عینکت رو نداری و از اون طرف هم دلت تنگ شده براش

+خیلی بعضی چیز ها به نظرم عجیب میاد. امروز چندتا ویدیو توی یوتیوب نگاه میکردم . به هر زوج( زن و شوهر یا پارتنر ) به صورت جداگانه ای یه S*x Toy میدادن. ازشون میپرسیدن دوست دارین این رو امتحان کنید با طرف یا نه. جالبه توی یه موردی که بیشتر از 10 سال بود ازدواج کرده بودن همسر مذکر بسیار محافظه کار بود در حالی که خانمش به شدت به امتحان کردن علاقه مند بود. یا در مورد دو تا پارتنر یکیشون که خانم بود به یک وسیله عجیب علاقه داشت که وارد م*قعد میشد. جدای از درد قضیه واقعا نگران مسائل بهداشتی نبود؟ کلا این مدل ماجراجویی ها مرزی ندارن انگار.


44

نیاز داریم به یه روش و متدی که کمکمون کنه که از غم و غصه های گذشته رها بشیم. سخته گاهی زخم های گذشته رو ترمیم کردن

+توی تجربیات زندگیم به یه چیز دیگه ای برخورد کردم. اینکه قضیه تا 99% اش اوکی بشه و 1% نه و به خاطر اون 1% همه چیز بهم بخوره.

+خوش به حال بچه های آمریکا. نتایج اکثریتشون دونه دونه داره میاد.

+یکی از معلم های دبیرستانم رو خیلی تصادفی وقتی کار اداری داشتم دیدم ولی اون من رو ندید. باجه رو عوض کردم. بعضی آدم ها و خاطرات اذیت میکنن آدم رو.

+چرا Imagine Dragons آهنگ جدید داده و خیلی خوبه؟

+Amazon Amazon :)


43

تعجب من فقط از اون دوست عزیزی هست که چند مدتی هست که اونجاست ولی فقط دوست ایرانی داره. خب طبیعی هست کسی با هم وطنش بخواد در ازتباط باشه ولی واقعا مهاجرت و بودن در یک کشور چند ملیتی این فرصت رو بهت نمیده که بخوای 4 تا ملیت دیگه رو هم بشناسه؟ صرفا اونجا یه ایران کوچیک درست میشه با همونم خوشن. خب میشد برمیگشت توی همین ایران بزرگ زندگی کرد.

این قطعا فقط عقیده من هست ولی به نظرم یکی از ابعاد مهم و بزرگ مهاجرت آشنا شدن با فرهنگ ها و افکاری بعضا 0 درجه متفاوت با خودته. تفاوت های سازنده که الگوهای ذهنی مارو دستکاری کنن و بهمون یاد اوری کنن هیچ قانونی در مورد ادم ها و ملیت ها وجود نداره.


42

+میخوام یکمی زاغو رو اذیتش کنم. امیدوارم بد نشه. من که جایی که اون هست نمیرم پس بدترین اتفاق دیگه چی میتونه باشه؟ ولی مطمئنم که فقط با یه لبخند ساده جوابم رو میده. این خط و اینم نشون. دفعه آخر عنقد اذیتش کردم. نه بذار انتظارم رو به جواب ندادن میارم پایین. حالا خیلی راحتم و راحت میزنم به چاک.

+دوعدد ایمیل مهم و لعنتی فرستادم. تا چه شود.

+دوست دارم دوباره عاشق بشم و اون حس قشنگ رو تجربه کنم ولی میدونم که این حس در صورت اوکی شدن مهاجرتم برای من باید تا حداقل 3-4 سالی تحریم باشه تا بتونم به استقلال مالی و فکری برسم. نمیتونم تا زمانی که خودم از خودم فرار میکنم با کس دیگه ای ارتباط معنادار و منطقی ای داشته باشم. گاهی حوصله آدم سر میره. از این حجم از تنهایی توی این سن کم. وقتی به خصوص همه پلنی دارن و کسی رو دارن. ولی حقیقت این هست که سرنوشت هیچ دونفری یکی نیست و من دنبال سرنوشت خودم در جای درست و زمان درست قضیه باشم. نه اینکه وما دنبال اصل یه قضیه باشم.

+فکر میکنم پیام دادن من هم بهش به خاطر پر کردن احساس تنهایی خودم بوده وگرنه کسی که تو فقط فکر میکنی قیافه و هیکل خوبی داره ولی از درون با هیچ کدوم از معیار های تو سازگاری ای نداره به دردت نمیخوره. منم به درد اون نمیخورم.

+چند روز پیش یه دانشجوی ایرانی توی یکی از دانشگاه های خوب دکترا میخوند اومد پیام داد بهم. از سلام و حالت چطوره و اینا شروع کرد. بعد گفت رزومت خوبه و اپلای نمیکنی و کار نمیکنی و اینا. خب یکمی عجیبه یکی رو نشناسی و صرفا بهش ریکوئست بدی بعدم بیای از این سوالا بپرسی ازش. که خیلی ساده برگشتم گفتم هدفت از پرسیدن این سوالا چیه که جواب داد صرفا شروع صحبت :) و بعدم منم جوابی ندادم و اونم چیزی نگفت دیگه. خیلی دوست داشتم بدونم واقعا هدف اصلیش چی بوده چون خیلی بعید میدونم حتی هدفش دوستی باشه چون من حتی توی یه کشور هم باهاش نبودم. منه سادم هربار جواب میدم بلکه طرف پوزیشن داشته باشه با فاند مثلا بیاد بگه چه رزومه ای. بیا تو لب ما کار کن( شتر در خواب بیند پنبه دانه). یه بار دیگم یکی از بچه هایی ایرانی که مهندس بود توی شرکت فیس بوک بهم پیام داده بود. دانشگاهی  که درس خونده بود چه توی خارج و چه توی ایران هردوش جزو بهترین ها بود و من همش منتظر بودم بیاد بگه تو شرکتی که کار میکنم پوزیشن خالی داریم. دوست داری بیای کار کنی؟ :))) هی منتظر بودم و اونم فقط عملا داشت لاس میزد. چیزی که هرگز نفهمیدم این بود که عکس من کلا تار بود و چیزی از من نمیدید. از بخت بد از طریق کانکشن های مشترک متوجه شدم اکانتش هم فیک نیست و یارو واقعی هست.از نظر علمی هیچ احتیاجی به من نداشت و قول میدم دور و ور خودش دخترای خوب زیاد بودن که احتیاج به مخ زنی مجازی نداشته باشه. دیگه نمیشد ازش پرسید چرا و اینا. این بود که یک جمله سگانه که " آقای محترم اگر کار خاصی دارید با من بفرمائید وگرنه فکر نمیکنم حرف زدن ما به صلاح باشه" لگد به بخت فیس بوکی خودم زدم. گاهی با خودم میگم نمیشه حالا بهش پیام بدم ببینم استخدام نداره الان فیس بوک؟ :دی

+یه چیزی که همیشه به خودم تلقین میکنم این هست که ببین بودن یا نبودن تو پشیزی اهمیتی نداره برای افراد جامعه. شاید وقتی مردی پدر و مادر و خانواده نزدیکت ناراحت بشن. پس واقعا خودت باش از هرچیزی که هستی اصلا شرمنده نباش. و بجنگ برای هدف هات و فردای بهتر برای خودت و بقیه. میدونم خیلی سختگیرانه هست این حرف و خب خیلی هم شاید درست نباشه. ولی از دل این حرف جنگجو بار میاد و متاسفانه یا شایدم خوشبختانه زندگی برای همه یکی نیست. برای یه آدم متوسط  که ارزوهاش بزرگ باشه سخت تره تا برای آدمی که متوسط نیست به خصوص ظاهری و مالی و آرزوهای کمتری داره.

+یه حس خیلی خاص و عجیبی دارم. یکی از دانشگاه هایی که من ازشون اوکی داشتم و اپلای هم نکردم اخر به یکی دیگه از هم کلاسیام با روزمه کلی پایین تر پذیرش داده. کلا میگن موقعیت ها و فرصت هارو سفت بچسب. البته اینم بگم که تحقیق کرده بودم و شهری که دانشگاه توشه بسیار کوچیکه و 5 سال دکترا خوندن اونجا واقعا عذابه خیلی هم از مرکز ایالت دوره و خود شهر امکانات خیلی خاصی نداره. خطر افسردگی و مرگ برای حداقل شخصیت من که عادت دارم تنهایی برم بیرون و خودم رو سرگرم کنم یکمی بود.در کل رنکش خوبه ولی جاش و موقعیتش اصلا و خب راستش تو حیطه ای که من کار میکنم هم فقط یه استاد خوب بیشتر نداشت که اگر اون تورو نمیخواست ریجکت میشدی.

+یکی از مهم ترین مهارت هایی که من باید یاد بگیرمش در گذشته زندگی نکردن و ساده گذشتن از بعضی چیز ها هست. آدما به خصوص توی سن و سال ما خیلی سریع تر تغییرات رو میپذیرن و افکارشون عوض میشه. گاهی میبینم که نباید آدمی رو که فکر کنم حرفایی که حتی پارسال زده در مورد فلان مسئله صدق میکنه حتی. آدم ها توی این سن زود عوض میشن حتی خودم. یکی از دلایلی که وبلاگ مینویسم این هست که بعد ها به عنوان یه خواننده افکار خودم رو از بیرون بخونم.


45

من کاملا به این قضیه که هر فکری که میکنی برات پیش میاد اعتقاد دارم. الانم پیجی که آرزوم رو نوشته بود رو بوک مارک کردم. 5 سال دیگه دوست دارم نتیجه کارم رو ببینم. طبیعتا به شرط زحمت و حرکت در مسیر.

+از اینکه هیچ وقت نتونستم یه دوست دختر خوبی باشم گاهی احساس شرم یا ناراحتی دارم. از خودم میپرسم آیا کار من یا روش من درسته؟ واقعا این شکلی نیست که دوست داشته باشم به زور یا برخلاف میل کسی رو سمت ازدواج بکشونم یا نیتش رو جدی کنم. فقط متاسفانه میدونم که دوست دارم توی یه رابطه جدی باشم که طرف از همون اول بهم بگه چی میخاد ازم. دوست داره فقط دوست باشیم و خوش باشیم یا اینکه واقعا قانونی شدنی در کار قراره باشه. متاسفانه یا شایدم خوشبختانه من خودم رو توی این سن میشناسم و میدونم که دلم یه رابطه مطمئن و قانونی میخواد. دوست دارم طرفم باهام هم عقیده باشه ولی توی 23 سالگی خیلی از پسرها واقعا نمیدونن که چی میخوان از زندگی. چه برسه بتونن به کسی قول جدی ای اونم برای یه عمر بدن.نمیگم نقطه ضعف ندارم که خیلی هم دارم. ولی خودم رو خوب میشناسم و میدونم که دوست ندارم فقط با یه پسر برم و بیامو خوش باشم. دوست دارم جدی باشیم. فکر کنیم به آینده. با هم تجربه کنیم و مشکلاتمون رو حل کنیم و با هم کنار بیایم. بهترین دوستش باشم براش. سنگ صبور و کسی بهش اعتماد داره.پس متاسفانه نیمتونم مثل یه پروانه سبک و رها باشم و از اینکه با یه پسر تو یه رابطه دوستی هستم صرفا لذت ببرم و فکر هدف رابطه و آیندمون نباشم.اینه که میگم واقعا نمیتونم دوست دختر خوبی باشم . نمیدونم طبیعی هست این قضیه یا نه ولی واقعا خیلی از دخترای همسن خودم این شکلی نیستن.بنابراین گاهی به نظرم میرسه که کدوم درسته واقعا؟ و این تنهایی ارزشش رو داره؟ گاهی اوقات سوالی هست که برام پیش میاد.

طبیعتا علاوه بر کل این قضایا و شخصیت من قصد من برای مهاجرت هم بی تاثیر نیست. وقتی خودت نمیدونی سال دیگه کجای دنیا ممکنه باشی چطور متونی به کسی قولی بدی و با کسی باشی؟


44

نیاز داریم به یه روش و متدی که کمکمون کنه که از غم و غصه های گذشته رها بشیم. سخته گاهی زخم های گذشته رو ترمیم کردن

+توی تجربیات زندگیم به یه چیز دیگه ای برخورد کردم. اینکه قضیه تا 99% اش اوکی بشه و 1% نه و به خاطر اون 1% همه چیز بهم بخوره.

+خوش به حال بچه های آمریکا. نتایج اکثریتشون دونه دونه داره میاد.

+یکی از معلم های دبیرستانم رو خیلی تصادفی وقتی کار اداری داشتم دیدم ولی اون من رو ندید. باجه رو عوض کردم. بعضی آدم ها و خاطرات اذیت میکنن آدم رو.

+چرا Imagine Dragons آهنگ جدید داده و خیلی خوبه؟

+Amazon Amazon :)

+اتفاقات عجیبی داره میفته که دلیلشون رو اصلا متوجه نمیشم.

+از مهم ترین مهارت ها که باید یاد گرفته بشه مهارت بحث کردن هست.


48

چند وقتی هست که از شخصیت فعلیم بدم میاد. تنبل شب دیر بخواب و صبح دیر پاشو. کلا عادت کردم به اینکه صبح ها زودتر پاشم و همیشه هدفی رو توی زندگیم دنبال کنم. بی هدفی برام آزار دهنده و ناراحت کننده به حساب میاد.

+عدالت یعنی یکی از دوستای من میریم با توی یه مانتو فروشی توی تهران و تو سلیقش هست که مانتو های خاص و هنری بگیره و خوشش میاد ولی هیچ پولی نداره. دوست داره در رابطه باشه ولی پسری بهش نزدیک نمیشه و یه طرفه از کسی خوشش میاد. شاید به خاطر ساده بودن و خجالتی بودن. خیلی سخته که شرایطتت فرسنگ ها فاصله داشته باشه با چیزی که میخوای. دلت تایپ خاصی از پسر رو بخواد ولی اون تایپ اشتیاقی بهت نداشته باشن و از اون بدتر اگر هم جلو بیان خانواده ها بهم نخورن. دلت رابطه بخواد ولی درست ندونی که توی رابطه خارج از ازدواج باشی. عدالت گاهی به شک میندازه آدم رو وقتی میبینی یه نفر ممکنه بی هیچ تلاشی به هدفش برسه و کسی بدوه و هیچ اتفاقی نیفته.

+کشدار و خسته کننده. آینده جلوم رو به صورت یه مه غلیظ میبینم. انگار که در کوهستان سرد و تاریکی باشم و هیچ چیزی جلوم مشخص نیست.

+ یه چرتی که همیشه توی ایران بهمون گفتن این بود که تا درصد زیادی مردهارو تحریک میکنه سینه و باسن هست و در کل بدن زن. مقدمه ای برای چپوندن این مفهوم توی ذهن که تو وظیفه داری مردهارو تحریک نکنی. هرکاری که باید رو تن بده(حجاب کامل) تا هیچ بهانه ای پیش نیاد برای اونا. هیچ وقت پیش نبومد من با دوستای پسرم مستقیم در این مورد حرف بزنم ولی کاملا میتونم حس کنم که وما turn on ها برای مرد اندام و فیزیک نیست. تو ویدیویی که دیدم از حدود 100 زن و مرد سوال شد که چه چیزی براتون turn onبه حساب میاد( ترجمه تحت الفظیش میشه تحریک شدن ولی واقعا این معنی دقیقش نمیشه شادی بشه گفت چه از نظر جنسی برانگیختتون میکنه هرچند بازم به نظرم دقیق نیست) نکته جالب قضیه این بود که جواب تعداد غیر کمی از مرد ها هوش زن بود. جواب بعضی ها چشم بود. در فلسفه ای که در لایه ناخوداگاه ذهن ما در تربیت عام ایرانی کاشته میشه اینه که هراتفاقی بیفته تو به عنوان به مونث مقصری. اگر بهت شد پس لابد مشکل از خودت بوده. در هر شوهرت میتونه طلاقت بده( و این اتفاق افتاده) چون تو "دست خوردی". در حالی که وقتی مردی با هوش یا با چشم یا با خیلی چیز های عادی(جواب یکی از مردها عینک بود) برانگیخته میشه آیاکاری غیر از خونه نشین کردن زن میشه کرد؟ یا توی کانتینر یا گونی رفتن؟ اینجاست که مشخص میشه گاهی بار علیت بیش از حد روی زن نگه داشته شده. 

 خودت باش. من برام مهم نیست کسی با هوش یا با عینک من تحریک بشه. واقعا به من مربوط نیست. من نمیتونم باهوش نباشم یا چشم هام رو بپوشونم برای تحریک نشدن فرد دیگه ای. من فقط خودمم. طبیعتا پوشش رو در حدی رعایت میکنم تا  با برانگیختگی "جنسی" مواجه نشم ولی صادقانه این به این معنی نیست که اگر من صفات جسمانی و یا روحی و رفتاری خوبی دارم که باعث جذب بقیه شده خودم رو مقصر بدونم و یا سرزنش کنم. من همینم


47

گاهی اوقات چیزی که اصلا انتظارش رو نداری و خط زده بودی از توی ذهنت اتفاق میفته و گاهی چیزی که دقیقا توی ذهنت بوده برای اتفاق افتادن دقیقه آخر ممکنه بهم بخوره. هیچ چیز معلوم نیست. منم این روز ها با انتظار و امید و تلاش پیش میرم.

+جالبه. بدترین چیز این هست که کلی درد و دل و حرف نگفته داشته باشی و بنویسی و بعد ببینی بلاگ اسکای هیچ کدوم رو منتشر نکرده. :|


46

دوباره رفتم سراغ ورزش. با اینکه کوفته شدم ولی حس خوبی داره.

+یه کار دوباره به ظاهر بی فایده انجام دادم ولی بابت انجام دادنش حس خوبی دارم.

+ احساس حسادت خیلی عمیقی نسبت به اونایی که راحت دوست پیدا میکنن و کلی اجتماعی هستن و همیشه دورشون شلوغه دارم.

+ با چندتا از بچه ها دوستم که دانشگاه های تاپ کانادا مستر میخونن یا دکترا میخونن یا آمریکان و اونجا مشغولن یا توی شرکت های معروف تکنولوژی کار میکنن. چندتایشون بچه های قدیم دانشگاه ما هستن. توی یکی از پست ها تولد سورپرایزی یکیشون بود. چندتایی از ادمای توی عکس رو میشناختم و برام جالب بود. اینکه یکی عنقدر دوست و رفیق حالا واقعی یا غیر واقعی داشته باشه که براش یه تولد جانانه و نه لاکچری بگیرن. ادمای توی عکس آدمای باهوشی بودن. دانشگاه های خوبی توی ایران و کانادا درس خونده بودن ولی همگی قریب به اتفاق ساده بودن. ساده و تمیز. میخوام سال دیگه یه جا توی اون عکس و عکسای مشابه مال من باشه.

 با خودم فکر میکردم آخه ببین فلانی که تو میشناسیش که خیلی اون یکی رو نمیشناسه چطوری پس تولدش رفته بوده؟ اصلا فرض کن به توام بگن تولد فلانیه. ممکنه دعوت کردنشون به تولد به همین سادگی بوده باشه تو میرفتی؟ بعد میگم احتمالا نه. نمیدونم چرا نمیتونم ساده بگیرم و همه چیز بارم عنقدر سخت به نظر میاد. گاهی مرز بین تشخیص دو حالت درون گرایی یا برون گرایی که روابط اجتماعی بلد نیست خیلی سخت به نظر میرسه.


45

من کاملا به این قضیه که هر فکری که میکنی برات پیش میاد اعتقاد دارم. الانم پیجی که آرزوم رو نوشته بود رو بوک مارک کردم. 5 سال دیگه دوست دارم نتیجه کارم رو ببینم. طبیعتا به شرط زحمت و حرکت در مسیر.

+از اینکه هیچ وقت نتونستم یه دوست دختر خوبی باشم گاهی احساس شرم یا ناراحتی دارم. از خودم میپرسم آیا کار من یا روش من درسته؟ واقعا این شکلی نیست که دوست داشته باشم به زور یا برخلاف میل کسی رو سمت ازدواج بکشونم یا نیتش رو جدی کنم. فقط متاسفانه میدونم که دوست دارم توی یه رابطه جدی باشم که طرف از همون اول بهم بگه چی میخاد ازم. دوست داره فقط دوست باشیم و خوش باشیم یا اینکه واقعا قانونی شدنی در کار قراره باشه. متاسفانه یا شایدم خوشبختانه من خودم رو توی این سن میشناسم و میدونم که دلم یه رابطه مطمئن و قانونی میخواد. دوست دارم طرفم باهام هم عقیده باشه ولی توی 23 سالگی خیلی از پسرها واقعا نمیدونن که چی میخوان از زندگی. چه برسه بتونن به کسی قول جدی ای اونم برای یه عمر بدن.نمیگم نقطه ضعف ندارم که خیلی هم دارم. ولی خودم رو خوب میشناسم و میدونم که دوست ندارم فقط با یه پسر برم و بیامو خوش باشم. دوست دارم جدی باشیم. فکر کنیم به آینده. با هم تجربه کنیم و مشکلاتمون رو حل کنیم و با هم کنار بیایم. بهترین دوستش باشم براش. سنگ صبور و کسی بهش اعتماد داره.پس متاسفانه نیمتونم مثل یه پروانه سبک و رها باشم و از اینکه با یه پسر تو یه رابطه دوستی هستم صرفا لذت ببرم و فکر هدف رابطه و آیندمون نباشم.اینه که میگم واقعا نمیتونم دوست دختر خوبی باشم . نمیدونم طبیعی هست این قضیه یا نه ولی واقعا خیلی از دخترای همسن خودم این شکلی نیستن.بنابراین گاهی به نظرم میرسه که کدوم درسته واقعا؟ و این تنهایی ارزشش رو داره؟ گاهی اوقات سوالی هست که برام پیش میاد.

طبیعتا علاوه بر کل این قضایا و شخصیت من قصد من برای مهاجرت هم بی تاثیر نیست. وقتی خودت نمیدونی سال دیگه کجای دنیا ممکنه باشی چطور متونی به کسی قولی بدی و با کسی باشی؟

+رفته بودیم کافه م.از پیشخدمت پرسیدم این مدل کیک چطوری هست و اینا. کلی تعریف کرد و منم گفتم باشه همین رو سفارش میدم. وقتی اورد و خوردم حس کردم هییییچ تفاوتی با کیک های ساده مامانم توی خونه نداره و کیک های مامان من خوشمزه ترم هستن. این جور مواقع اصولا من اعتراض نمیکنم و چیزی هم نمیگم. مامانم هم قشنگ پیشخدمت رو صدا کرد و گفت ببخشید این کیک اصلا اونجوری که شما گفتید نبود و خوشمزه نیست. منم سرخ و سفید که مامان این چه حرفیه؟ ولی واقعا بعدا به حرف مادرم فکر کردم. کار درست رو اون انجام داد. میگفت اگر چند نفر دیگم بهش همین رو بگن به آشپزشون میگه کیک رو بهتر درست کنن و منم فقط نظرم رو گفتم و خب صادقانه حرفش منطقی بود. فقط داشتم فکر میکردم از کجا توی تربیت و ذهنم کاشتن که نباید اعتراض کنم به هیچ چیز و باید همه چیز رو همون شکلی که هست بپذیرم و مشکل از منه؟ در ساده ترین مسائل مثل طعم یه کیک یا چیز های خیلی بزرگ تر.


48

چند وقتی هست که از شخصیت فعلیم بدم میاد. تنبل شب دیر بخواب و صبح دیر پاشو. کلا عادت کردم به اینکه صبح ها زودتر پاشم و همیشه هدفی رو توی زندگیم دنبال کنم. بی هدفی برام آزار دهنده و ناراحت کننده به حساب میاد.

+عدالت یعنی یکی از دوستای من میریم با توی یه مانتو فروشی توی تهران و تو سلیقش هست که مانتو های خاص و هنری بگیره و خوشش میاد ولی هیچ پولی نداره. دوست داره در رابطه باشه ولی پسری بهش نزدیک نمیشه و یه طرفه از کسی خوشش میاد. شاید به خاطر ساده بودن و خجالتی بودن. خیلی سخته که شرایطتت فرسنگ ها فاصله داشته باشه با چیزی که میخوای. دلت تایپ خاصی از پسر رو بخواد ولی اون تایپ اشتیاقی بهت نداشته باشن و از اون بدتر اگر هم جلو بیان خانواده ها بهم نخورن. دلت رابطه بخواد ولی درست ندونی که توی رابطه خارج از ازدواج باشی. عدالت گاهی به شک میندازه آدم رو وقتی میبینی یه نفر ممکنه بی هیچ تلاشی به هدفش برسه و کسی بدوه و هیچ اتفاقی نیفته.

+کشدار و خسته کننده. آینده جلوم رو به صورت یه مه غلیظ میبینم. انگار که در کوهستان سرد و تاریکی باشم و هیچ چیزی جلوم مشخص نیست.

+ یه چرتی که همیشه توی ایران بهمون گفتن این بود که تا درصد زیادی مردهارو تحریک میکنه سینه و باسن هست و در کل بدن زن. مقدمه ای برای چپوندن این مفهوم توی ذهن که تو وظیفه داری مردهارو تحریک نکنی. هرکاری که باید رو تن بده(حجاب کامل) تا هیچ بهانه ای پیش نیاد برای اونا. هیچ وقت پیش نبومد من با دوستای پسرم مستقیم در این مورد حرف بزنم ولی کاملا میتونم حس کنم که وما turn on ها برای مرد اندام و فیزیک نیست. تو ویدیویی که دیدم از حدود 100 زن و مرد سوال شد که چه چیزی براتون turn onبه حساب میاد( ترجمه تحت الفظیش میشه تحریک شدن ولی واقعا این معنی دقیقش نمیشه شاید بشه گفت چه از نظر جنسی برانگیختتون میکنه هرچند بازم به نظرم دقیق نیست) نکته جالب قضیه این بود که جواب تعداد غیر کمی از مرد ها هوش زن بود. جواب بعضی ها چشم بود. در فلسفه ای که در لایه ناخوداگاه ذهن ما در تربیت عام ایرانی کاشته میشه اینه که هراتفاقی بیفته تو به عنوان به مونث مقصری. اگر بهت شد پس لابد مشکل از خودت بوده. در هر شوهرت میتونه طلاقت بده( و این اتفاق افتاده) چون تو "دست خوردی". در حالی که وقتی مردی با هوش یا با چشم یا با خیلی چیز های عادی(جواب یکی از مردها عینک بود) برانگیخته میشه آیا کاری غیر از خونه نشین کردن زن میشه کرد؟ یا توی کانتینر یا گونی رفتن؟ اینجاست که مشخص میشه گاهی بار علیت بیش از حد روی زن نگه داشته شده. 

 خودت باش. من برام مهم نیست کسی با هوش یا با عینک من تحریک بشه. واقعا به من مربوط نیست. من نمیتونم باهوش نباشم یا چشم هام رو بپوشونم برای تحریک نشدن فرد دیگه ای. من فقط خودمم. طبیعتا پوشش رو در حدی رعایت میکنم تا  با برانگیختگی "جنسی" مواجه نشم ولی صادقانه این به این معنی نیست که اگر من صفات جسمانی و یا روحی و رفتاری خوبی دارم که باعث جذب بقیه شده خودم رو مقصر بدونم و یا سرزنش کنم. من همینم

+نصف گروه انگار کالج قبول شدن یا دانشگاه کنکوردیا. چیکار داره میکنه این کانادا واقعا؟

+ یادمه وقتی اوایل زمانی بود که دلار داشت گرون میشد بعضی دانشگاه ها ووچر تافل و جی آر ای میفروختن به قیمت قدیم. اون روزا(باورم نمیشه به کمتر از یک سال قبل دارم این رو میگم) قیمت دلار بعضا روزی هزار تومن بالار میرفت و کلی روی قیمت این دوتا آزمون میومد. منم یه دانشگاه پیدا کرده بودم که فقط حضوری ووچر این دوتا آزمون رو به جای حدود 3.5 میلیون فقط 1 میلیون میفروخت با نرخ دلار قدیم. یادمه توی گروه ها بحث بود و هرروز کسی از اصفهان میفرت و میگفت این رو خریدیم. منم توی تلگرام به چند نفر سپردم برام بخرن. همه هم گفتن برای شما هم میخریم و هیچ خبری نمیشد. ووچر ها داشت تموم میشد و سری جدیدش با قیمت دلار جدید میومد. یکی از دوستای من همون شهر درس میخوند و از دبیرستان دیگه ارتباط خاصی باهم نداشتیم. شمارش رو از یکی از دوستای مشترکم گرفتم و براش پول رو واریز کردم و اونم لطف کرد و برام ووچر جی آر ای رو خرید. اونم چون دوستم بود و من رو میشناخت و امتحان داشت دانشگاهشون. شانسم باهام یار بود و روز بعدی که برام خرید ووچر ها با قیمت دلار قدیم به کل تموم شدن و قیمت ووچر های جدید 3-4 برابر قبلی بود. حدودا 3-4 میلیون تومن.

با یکی از بچه های دانشگاهی که ازش اسکایپ داشتم صحبت میکردم یاد اون دوران ووچر خریدنم افتادم. همه میگن اسم استادت چیه. بهش میریم سر میزنیم و اینا و هیچ خبری نمیشه.طبیعتا آدم برای یه غریبه توی تلگرام اعتماد نمیکنه که کاری انجام بده حتی اگر حقیقی باشه اون آدم . طبیعتا کلی تلاش میکردم که بتونم آدمای مناسب که رو که میتونن شاید حتی 1% بهم کمک کنن رو پیدا کنم و اعتماد سازی کنم و توجیه کنم که هدفم چی هست واقعا. حتی اگر تلاشام به هیچ جایی نرسن که در اکثرا مواقع رسیدن. ولی یادمون باشه از تلاش کردن هیچ کسی ضرر نکرده و ضرر تلاش کردن خیلی خیلی کمتر از منفعتش هست حتی اگر به هیچ جایی نرسه.


51

نمیدونم چی به سر این کشور داره میاد ولی داره آمار افراد با سواد و نخبه ای که دانشگاه های بسیار خوبی بدون هیچ سهمیه جانباز یا هیئت علمی ای درس خوندن معدل خوبی دارن و زبان بلدن و دارن فکر مهاجرت حتی به کشور هایی که توی خیلی از شاخص ها اگر از ایران بدتر نباشن بهتر نیستن رو توی سر دارن. خیلی هم برام عجیبه. اگر قدیما آمریکا و کانادا و استرالیا و اروپای غربی هدف اصلی مهاجرت نخبگان بود الان بعضا با سخت تر شدن و شدیدتر شدن رقابت مقاصد دارن به سمت کشور های بعضا نیمه توسعه یافته ای پیش میره.

واقعا توی گروه ها بعضی سوالات رو میبینم برام ناراحت کنندن

+یه زمانی فکر میکردم خوش به حالش اسکایپ کرده با استادی که میخواسته. در حالی که استاد من جوابم رو نمیداد. بعدها معجزه واقعیت شد و منم با اونی که میخواستم اسکایپ کردم. همین طوری خود استاد ایمیل زد و تایم ست کرد. الان اون نامه اکسپتش رو گرفته. امیدوارم چند وقت دیگه این قضیه برای منم به واقعیت تبدیل بشه.


49

چطور ممکنه جامعه ای رنان رو به سمت مغازه لوازم آرایش و لباس و آرایشگاه ها هدایت کنه و بعدا از اونا به عنوان ظاهربین و سطحی و عروسک هایی که به درد لذت ج*نسی میخورن و کسایی که عقل و شعور رو رشد ندادن یاد کنه؟ این یک بام و دوهوا از کجا به وجود میاد و چرا در مورد مردان اصلا به این صورت یا وجود نداره یا اصلا قابل مقایسه نیست؟

+با کورس مورد نظر رو هرچه سریع تر بردارم.


53

من هرچی تاحالا ایمیل های خودمونی و برآمده از دل زدم تا حالا بی برو برگرد جواب گرفته. ایمیل های خیلی کوتاهی که صرفا به استاد گفتم میخوام این دانشگاه درس بخونم و دنبال استادی با علاقه های مشابه خودم بودم. صرفا هم یه رزومه اتچ کردم. هرچقدر ایمیل خفن و به تبعش طولانی تر زدم کمتر جواب گرفته. استادا به خصوص توی کانادا معروفن به اینکه اصلا و یا با درصد خیلی خیلی پایینی جواب ایمیل میدن که این اخلاقشون به شدت روی اعصاب هست. باز آمریکایی ها به نسبت بهترن حتی اگر تمپلیت بفرستن یا جوابشون منفی باشه.

کانادایی جماعت جوابش مثبت هم باشه ممکنه ایمیلت رو جواب نده حتی :)) واسه همینم پوزیشن و استاد پیدا کردن توی کانادا کار سختی به حساب میاد در حالی که شما توی اروپا یه پوزیشن اعلام میشه و تا جایی که من اطلاع دارم یه کمیته تصمیم گیرنده هست و شما با استادی در ارتباط نیستی. اول لیست میشی و بعد مصاحبه داره. البته کانادا هم الان دقیقا یکی از دانشگاه هاش برای من این شکلی شده.

این قضیه لیست شدن مال زمانی هست که تعداد متقاضی ها خیلی زیاد باشه. بنابراین ناچارن که مثلا اول 10% برتر رو از نظر رزومه انتخاب کنن و از بین اون 10% با مصاحبه نتیجه نهایی رو اعلام میکنن. توی کانادا به صورت خودکار وقتی استاد پیدا نمیکنی باید 99% منتظر ریجتکتت باشی( توی رشته های مهندسی عموما) به این رشته ها عموما میگن استاد محور. همون گام استاد پیدا کردن که همه برای اپلای کانادا میگن یکی از سخت ترین کارای دنیاست. چون کمتر استادی جواب ایمیلت رو خواهی داد مگر رزومه خوب + شانس. بدون اولی تا حالا زیر1% کسی تونسته پذیرش بگیره ولی دومی هم نقش بی اهمیتی نداره. رزومه شما فوق العاده هم باشه یک سال ممکنه استاد بودجه ای نداشته باشه که بتونه دانشجو بگیره به خصوص برای مستر خیلی پیش میاد.

پذیرش و فاند مسترز یا همون ارشد برای یه اینترنشنال یا غیر کانادایی سخت تر از پذیرش دکترا هست. در حالی که عموما فکر میشه که برعکسن و باید هم این شکلی باشه ولی نیست. چندین دلیل میشه اورد. یکی اینکه شهریه دانشجو های اینترنشنال توی خیلی از دانشگاه های کانادا(تا جایی که من دیدم توی همه) ممکنه چندین برابر دانشجوی کانادایی باشه. بنابراین استاد فاند بیشتری عملا برای شهریه(tuition) دانشجوی اینترنشنالش باید بپردازه و براش نمیصرفه.

حالا مگه دکترا این شکلی نیست؟ نه نیست. دلیلش این هست که اصلا منبع درآمد خیلی از دانشگاه ها از شهریه بچلر(لیسانس) و شهریه مسترز هست. دانشجوی دکترا برای دانشگاه عموما بازدهی علمی دارن با مقاله و گرفتن پروژه از صنعت در حالی که این قضیه توی مسترز و لیسانس کمه و اونا باید درس هم پاس کنن و هزینه کلاس و استاد و لب یا آزمایشگاه هم وجود داره. مثلا توی یکی از دانشگاه های کانادا شهریه سالانه مسترز ممکنه بالای 20 هزار دلارکانادا بشه برای اینترنشنال و برای کانادایی شاید یک سوم این مقدار باشه. دقت کنید که این 20 هزارتای مثالی فقط برای یک سال هست و شما باید 2 کنید(حتی گاهی 3 اگر 3 ساله بخواید بخونید) و هزینه زندگی هم که اصلا کم نیست و اگه بخواید اکسیژن هوا مصرف کنید و در شهرهای کوچیک کانادا سالی حداقل 10 هزار دلار فقط برای خوراک و مسکن و چیزای دیگه کنار بذارید. بنابراین سلف فاند رفتن( با هزینه شخصی) اصلا و ابدا به صرفه نیست. مگر خیلی خیلی پولدار باشید و رزومه خوبی هم در کنارش داشته باشید که اکثرا این طوری نیستن و اگر کسی هم رزومه خوبی داشته باشه قانع به سلف فاند رفتن نیست اصلا.

تعداد پوزیشن های مسترز توی آزمایشگاه های استاد جایی که پروزه از صنعت میاد عموما بسیار کمتر از تعداد پوزیشن های دکترا هست. از قول یکی از دانشجوهای یکی از دانشگاه های تاپ کانادا نصف و یا یک سوم هم میتونه باشه. کوتاه بودن طور مسترز که عموما 2 ساله هست (اگر تز داشته باشه) باعث میشه شما بازدهی کمتری برای استاد هم داشته باشید چون فقط دوسال اونم نصف و نیمه توی آزمایشگاه خواهید بود چون دارین درس هم پاس میکنید و احتمالا باید دستیار آموزشی یا تی ای هم باشید تا خرجتون رو بتونید دربیارید( بله درسته خونه خاله نیست که همین طوری فقط استاد بهتون پول بده چون دانشجوی درخشانی بودین :دی)

یه قضیه دیگه هم که تغییر ت های مهاجرتی کانادا و آمریکاست. الان و شاید تا حدودا چندین سال دیگه ت های مهاجرتی کانادا به سمت مهاجر پذیری میره ولی امکانش هست که با تموم شدن دوره نخست وزیری جاستین ترودو که موافق و حامی مهاجرین هست تندرو ها مثل ترامپ توی ایالت متحده سرکار بیان و کانادا هم مهاجرت رو سختگیرانه تر کنه. الان دانشگاه های کانادا هم به سمتی دارن رو میارن که سعی کنن بیشتر دانشجوی مسترز رو از کانادایی بگیرن. اگر تحصیلات رو مثل یک هرم در نظر بگیرید دیپلم کالچ بچلر مسترز و دکترا هرچقدر از پایین دبیرستان و کالج یا همون کاردانی به سمت دکترا بریم افراد کمتری در جامعه حضور دارن. طبیعتا تعداد دکترا های کانادایی رو اگر نگاه کنید چیزی نمیبینید که درصد خیلی بالاتری اینترنشنال هستن. این قضیه در مورد مسترز صدق نمیکنه.چون هنوز درصد بسیار خوبی از کانادایی ها تمایل دارن که مسترز بخونن (مدرک بالاتر عموما در شرکت ها حقوق بالاتری داره و همچنین تجربه ریسرچ هم برای اولین بار توی مسترز بدست میاد عموما) بنابراین شما دارید با مقدار خوبی دانشجوهای کانادایی یا دانشجوهایی که لیسانس کانادا بودن رقابت میکنین که این رقابت رو به شدت سنگین تر میکنن چون پوزیشن و فاند محدوده( شهریه ها حتی برای کانادایی ها هم سنگینه و دوست دارن که فاند بگیرن ترجیحا)

مثلا من خیلی تصادفی و از طریق سایتی متوجه شدم که یکی از رقبای من برای پوزیشن مسترز آمریکایی هست با معدل بالا و رزومه خیلی خوب. یعنی توی دانشگاه های تاپ کانادا ممکنه رقبای شما حتی آمریکایی باشن که احتمال ترجیح اونا به شما زیاده ( اگر رزومه نزدیک باشه که عموما این شکلی هست)

مثلا یکی از دوستای خودم میگفت امسال یکی از دانشگاه های تاپ کانادا کمیته محور شده. ولی خب توی کانادا و برای مهندسی 99% اگر استادی گفت کمیته محوره داره شمارو محترمانه میپیچونه چون همه چیز تقریبا دست استاده( البته اگر مینیمم های زبان و معدل دپارتمان رو داشته باشین).

سختیش اینه که استاد همه کارست و جوابم نمیدن. عملا از لیست شدن هم سخت تره.

+انتشارات جنگل تخفیف 50% با پست رایگان گذاشته بای خرید اینترنتی از سایتش. من خودم همیشه عاشق کتابای زبان اصلیش بودم. منتها خب باید به چندتا کتابی که دارم برسم و یه چندتاییشون رو بخونم و دیگه نمیرسم الکی فقط کتاب بخرم.

+ یکی از امراض شایع در من چک کردن مرتب بلیت هواپیما هست. که حدودا 5 -6 میلیون اومده روی هربلیتی.

+واقعا تصمیم گرفتم به سرنوشت نه نگم. احتمالا دوباره جی آر ای بدم که نمرم بهتر بشه و مستقیم دکترا برم. شاید هم رنک پایین تر مسترز برم. هیچ چیز معلوم نیست. فقط ناراحت اون پولیم که برای یه دانشگاه دادم با وجود اینکه استادی نتونسته بودم پیدا کنم .اصلا از قبل میدونستم که ریجکتم اونجا چون بالا هم توضیح دادم توی مهندسی اگر برای کانادا استادی نداشته باشید احتمال ریجکتی شما شاید بره بالای 80 90% هرچی دانشگاه تاپ تر این احتمال بیشتر میشه چون عنقدر کاندیدای قوی وجود داره که بیاد و جای شمارو پر بکنه.حتی اگر اکسپت هم بشید فاند شما باید از طرف استاد باشه و باید بگردی بعد از قبول شدن استاد پیدا کنی که احتمال اینکه کسی پر نشده باشه واقعا کمه. این بخش از اپلای واقعا شانس و سرنوشت هست. در حیطه خاصی از رزومه ها حدودا نزدیک بهم هستن سرنوشت تعیین میکنه که چه اتفاقی براتون میفته.

+خیلی خیلی کلافه کننده هست انتظار خیلی هم سخته متاسفانه یه سری درد ها وجود داره ه نمیتونم اینجا بنویسمشون خیلی دیگه شخصی هستن.

+روزهایی هست که عنقدر فشار رومه که فقط دوست دارم بزنم زیر گریه. به معنای واقعی فقط ضجه بزنم. گاهی خیلی سخته تحمل. مینویسم که این روزها یادم بمونه که از نظر روحی چقدر فشار و عذاب و استرس بودم.تمام کم کاری هایی کوچیک و بزرگی که لیسانس کردم اینجا دارن گریبانم رو میگیرن و خفم میکنن انگار. تمام روز هایی که هیچ کاری نکردم و یا وقتم رو تلف کردم ناراحتم میکنن. تمام زمانی که وقت داشتم و استفاده ای نکردم ازش. تمام روز هایی که ترسیدم و جلو نرفتم و کسی هم نبود تا مشوقم باشه. فقط خودم بودم و خودم.


52

بدترین نوع انتظار اونی هست که تو توش هیچ کاره ای. کارت گره خورده به افراد دیگه. تلاش تو حرص خوردن و پیگیری کردن فایده ای نداره. فقط باید آرامش خودت رو حفظ کنی و بذاری که بگذره. کاری کنی بهت خوش بگذره تا وقتی که خبرا بهت برسن.

+احساس به شدت عقب افتادگی دارم وقتی میبینم طرف با -19 سال سن میخواد کلاس کاشت مژه بره یا کلاسایی مثل خودآرایی. نمیدونم چرا وقتی این سن بودم دغدغه هام اصلا اینا نبود. گاهی حسودیم میشه به حجم از بی خیالی و خوش باشی

+یه کورسوهای امیدی داره چشمک میزنه. امیدوارم ادامه دار باشه .


51

نمیدونم چی به سر این کشور داره میاد ولی داره آمار افراد با سواد و نخبه ای که دانشگاه های بسیار خوبی بدون هیچ سهمیه جانباز یا هیئت علمی ای درس خوندن معدل خوبی دارن و زبان بلدن و دارن فکر مهاجرت حتی به کشور هایی که توی خیلی از شاخص ها اگر از ایران بدتر نباشن بهتر نیستن رو توی سر دارن. خیلی هم برام عجیبه. اگر قدیما آمریکا و کانادا و استرالیا و اروپای غربی هدف اصلی مهاجرت نخبگان بود الان بعضا با سخت تر شدن و شدیدتر شدن رقابت مقاصد دارن به سمت کشور های بعضا نیمه توسعه یافته ای پیش میره.

واقعا توی گروه ها بعضی سوالات رو میبینم برام ناراحت کنندن

+یه زمانی فکر میکردم خوش به حالش اسکایپ کرده با استادی که میخواسته. در حالی که استاد من جوابم رو نمیداد. بعدها معجزه واقعیت شد و منم با اونی که میخواستم اسکایپ کردم. همین طوری خود استاد ایمیل زد و تایم ست کرد. الان اون نامه اکسپتش رو گرفته. امیدوارم چند وقت دیگه این قضیه برای منم به واقعیت تبدیل بشه.

+چند ساعتی رفتم و توی شهر گشتم. شهر رنگ و بوی عید رو داشت و مردم سرزنده و خوشحال بودن. خوشحالم که توی همچین شهری زندگی میکنم. نه خیلی کوچیک هست و نه خیلی بزرگ.یه عده پسر میدون اصلی شهر نشستن و ساز میزنن. یه گوشه عمو فیروز ساز میزنه و میخونه و مردم دورش جمع شدن.

+کلی نوشتم راجب 10 تا چیز مختلف و پاک شده. خیلی طولانی بودن. به شدت اعصابم خورد شده. تمامش حرفای دلم بودن.

+از کانال نویسی که صرفا میره و کافه های مختلف قهوه میخوره نباید انتظار داشت که راجب مباحث مهم و عمیق بحث کنه وقتی بهش یه لینک میدی و میگه میذارم آره حتما و بعدا میبینی میاد توی کانالش راجب صحرای کربلا صحبت میکنه.


55

Green Book فیلم برنده جایزه اسکار رو دانلود کردم میخوام بشینم ببینم. بله نقض قانون کپی رایت. حس میکنم اگر برم اون ور حداقل چند هزار دلار باید جریمه بدم از بس عملا هرسریال و آهنگ و حتی ویندوز کامپیوتر یا تقریبا هرچیز دیگه ای گوش کردم یا نگاه کردم مصداق بارز نقض کپی رایت هست.

+بریم بشینیم پازلمون رو درستش کنیم. انتظار کشیدن به ما نیومده فکر کنم.

+ هردم از این باغ بری میرسد خدایا خودت عالمی


54

گاهی اوقات حس میکنم راه درست کدومه؟ آگاهی گری جنس*ی یا ناآگاهی جنس*ی؟ چرا هیچ وقت توی مدرسه بهمون یاد ندادن که باید چطور با نیازهامون برخورد کنیم. راه های ممکن چیه و هرکدوم چه خطرات و چه مزایایی میتونه داشته باشه. کدومش با شرایط من سازگار تره. چطور با لحن درستی مخالفت کنم و چطور بتونم منطقی عشق بورزم تا حماقت هایی توی صورت کسی اسید پاشیدن به بهانه اینکه من عاشقش بودم به وجود نیاد. اینکه به پسری که نمیخوام ازش شماره ای بگیرم یا شماره ای داشته باشم میگی این قضیه رو بفهمه که ناز نمیکنم و محترمانه بره خودش. ناچار نشم براش دلیل بیارم که توی رابطه ای هستم و بفهمه به "هردلیلی" نمیخوام با اون رابطه ای شروع کنم.

چطور میتونم بدن خودم رو بشناسم و لذت ببرم. چرا توی کلاس تنظیم خانواده دختران راجب اینکه کی و چطور شوهر کنیم و چطور زن دلبخواهی باشیم حرف زده میشه ولی توی کلاس تنظیم خانواده پسران در مورد خود ا*رضایی؟ 

چرا گفته میشه ذات مرد تنوع طلب هست در حالی که کاملا ممکنه مونثی کسی رو فقط برای رابطه ای کوتاه مدت و جسمانی بخواد. چطور وقتی من از اطرافیانم نتیجه گیری میکنم که زن ها هم میتونن تنوع طلب باشن بهشون برچسب خراب داده میشه ولی برای مردها دلیل "خب مردن دیگه و توی ذاتشونه". چرا اگر همین صفت توی ذات من باشه من صفت دیگه ای رو حمل میکنم ولی توی ذات برادرم باشه حتی مممکنه بتونه براش باعث افتخار بشه؟

چه چیزی باعث میشه اگر دختری چندین تجربه قبل از رابطه جدی ای داشته باشه بازهم صفتی مثل خراب رو بشنوه ولی در مورد مرد حتی ممکنه ستایش هم بشه چون انگار باتجربه تره در حالی که ممکنه دخترانی رو هم بیچاره کرده باشه و تجربش به قیمت بدبختی چند نفر باشه؟

چرا وقتی من رشته مهندسی ای توی دانشگاه معروفی شاگرد اول میشم به پسر همکلاسی ای که من جاش رو گرفتم میگن خاک برسرت که اون ازت جلو زده؟ چرا وقتی من ازش جلو زدم هیچ کسی بهم نگفت تبریک میگم بهت. کار ساده ای نکردی؟

چرا موفقیت و مطیع بودن و دم نزدن نسبی یه دختر وظیفه و ذات به حساب میاد ولی تهاجمی بودن و ریسک پذیر بودن و فعال بودن یه پسر توی ذات اون شمرده میشه واگر دختری همین صفات رو بروز بده متهم میشه به اینکه به حد کافی دختر نیست. چون به خودش نمیرسه و ایده آل های نه نداره؟

و سوال اخر اینکه: چرا من باید وظیفه خودم بدونم که در چارچوب های ذهن تو از جمله اینکه ایا زیبام آیا خوش هیکلم آیا خوبم و مطیع بگنجم در حالی که تو کوچیک ترین اهمیتی توی کل زندگی من نداری؟

این لیست ادامه داره خواستم فقط بدونم چرا سال ها به خاطر به دنیا اومدن توی جنسیتی که حتی دست من هم نبوده ناراحت بودم از خودم؟ در حالی که در وهله اول یه آدمم و در هر جنسی که باشم استعداد های خودم رو دارم و لذت های جسمانی و خودم رو میبرم.

لذت در بعضی موارد یه واژه دوطرفه هست. مثلا وقتی من درس میخونم پدر و مادرم ممکنه بهم افتخار کنن. درست یا غلط.و من از لذت اون ها لذت میبرم. وقتی برای جامعه مفید باشم لذت میبرم. وقتی استقلال مالی و شخصیتی داشته باشم لذت میبرم. چقدر باید محیط زندگیم رو دستکاری کنم تا بتونم اطرافیانی داشته باشم که من رو با تقریب قابل قبولی فارغ از کلیشه های جنسیتی ببینن تا منم بتونم از مونث بودن خودم لذت ببرم؟

+نمیدونم وقتی صادق هدایت داستان آبجی خانم رو نوشت خودش درک کرد که چقدر از زمانه خودش جلوتر هست یا نه؟

+این حرفا از کسی هست که شکمش سیره. کتابای اضافه خونده توی زندگیش وقت کرده بشینه فکر کنه درست یا غلط و زیادم سوال میپرسه. حرفا و نقدهای دیگران در مورد دیگران رو گوش کرده و با ذهن و تحلیل خودش حلاجی کرده. اگر در لایه پایین هرم مازلو( غذا خوراک پوشاک) مشکل جدی دارید توصیه میکنم نخونید این متن رو و امیدوارم مشکل جدیتون حل بشه.

+ این پست همون قدری که به نظر خانم ها احتیاج داره قطعا به نظر آقایون به خصوص با طرز فکر و تربیت ایرانی احتیاج داره چون خود من هم با همین طرز تفکر بزرگ شدم و این پست رو هم نوشتم. یادمون باشه تغییر در جامعه هم زمانی پیش میاد که بشینیم و از احساسات و حقوق و وظایفمون نسبت به هم بنویسیم و راجبش بحث کنیم. این طوری هست که هم خودمون رو بهتر میشناسیم هم جامعمون رو.

+ یک جمعه گوگولی و معمولی که میدونم 10 سال دیگه اون ور دنیا فقط آرزوم خواهد بود که یه روز دیگه این شکلی سپری بشه همین طوری خوش و راحت. کنار خانواده نزدیکت.


53

من هرچی تاحالا ایمیل های خودمونی و برآمده از دل زدم تا حالا بی برو برگرد جواب گرفته. ایمیل های خیلی کوتاهی که صرفا به استاد گفتم میخوام این دانشگاه درس بخونم و دنبال استادی با علاقه های مشابه خودم بودم. صرفا هم یه رزومه اتچ کردم. هرچقدر ایمیل خفن و به تبعش طولانی تر زدم کمتر جواب گرفته. استادا به خصوص توی کانادا معروفن به اینکه اصلا و یا با درصد خیلی خیلی پایینی جواب ایمیل میدن که این اخلاقشون به شدت روی اعصاب هست. باز آمریکایی ها به نسبت بهترن حتی اگر تمپلیت بفرستن یا جوابشون منفی باشه.

کانادایی جماعت جوابش مثبت هم باشه ممکنه ایمیلت رو جواب نده حتی :)) واسه همینم پوزیشن و استاد پیدا کردن توی کانادا کار سختی به حساب میاد در حالی که شما توی اروپا یه پوزیشن اعلام میشه و تا جایی که من اطلاع دارم یه کمیته تصمیم گیرنده هست و شما با استادی در ارتباط نیستی. اول لیست میشی و بعد مصاحبه داره. البته کانادا هم الان دقیقا یکی از دانشگاه هاش برای من این شکلی شده.

این قضیه لیست شدن مال زمانی هست که تعداد متقاضی ها خیلی زیاد باشه. بنابراین ناچارن که مثلا اول 10% برتر رو از نظر رزومه انتخاب کنن و از بین اون 10% با مصاحبه نتیجه نهایی رو اعلام میکنن. توی کانادا به صورت خودکار وقتی استاد پیدا نمیکنی باید 99% منتظر ریجتکتت باشی( توی رشته های مهندسی عموما) به این رشته ها عموما میگن استاد محور. همون گام استاد پیدا کردن که همه برای اپلای کانادا میگن یکی از سخت ترین کارای دنیاست. چون کمتر استادی جواب ایمیلت رو خواهی داد مگر رزومه خوب + شانس. بدون اولی تا حالا زیر1% کسی تونسته پذیرش بگیره ولی دومی هم نقش بی اهمیتی نداره. رزومه شما فوق العاده هم باشه یک سال ممکنه استاد بودجه ای نداشته باشه که بتونه دانشجو بگیره به خصوص برای مستر خیلی پیش میاد.

پذیرش و فاند مسترز یا همون ارشد برای یه اینترنشنال یا غیر کانادایی سخت تر از پذیرش دکترا هست. در حالی که عموما فکر میشه که برعکسن و باید هم این شکلی باشه ولی نیست. چندین دلیل میشه اورد. یکی اینکه شهریه دانشجو های اینترنشنال توی خیلی از دانشگاه های کانادا(تا جایی که من دیدم توی همه) ممکنه چندین برابر دانشجوی کانادایی باشه. بنابراین استاد فاند بیشتری عملا برای شهریه(tuition) دانشجوی اینترنشنالش باید بپردازه و براش نمیصرفه.

حالا مگه دکترا این شکلی نیست؟ نه نیست. دلیلش این هست که اصلا منبع درآمد خیلی از دانشگاه ها از شهریه بچلر(لیسانس) و شهریه مسترز هست. دانشجوی دکترا برای دانشگاه عموما بازدهی علمی دارن با مقاله و گرفتن پروژه از صنعت در حالی که این قضیه توی مسترز و لیسانس کمه و اونا باید درس هم پاس کنن و هزینه کلاس و استاد و لب یا آزمایشگاه هم وجود داره. مثلا توی یکی از دانشگاه های کانادا شهریه سالانه مسترز ممکنه بالای 20 هزار دلارکانادا بشه برای اینترنشنال و برای کانادایی شاید یک سوم این مقدار باشه. دقت کنید که این 20 هزارتای مثالی فقط برای یک سال هست و شما باید 2 کنید(حتی گاهی 3 اگر 3 ساله بخواید بخونید) و هزینه زندگی هم که اصلا کم نیست و اگه بخواید اکسیژن هوا مصرف کنید و در شهرهای کوچیک کانادا سالی حداقل 10 هزار دلار فقط برای خوراک و مسکن و چیزای دیگه کنار بذارید. بنابراین سلف فاند رفتن( با هزینه شخصی) اصلا و ابدا به صرفه نیست. مگر خیلی خیلی پولدار باشید و رزومه خوبی هم در کنارش داشته باشید که اکثرا این طوری نیستن و اگر کسی هم رزومه خوبی داشته باشه قانع به سلف فاند رفتن نیست عموما.

تعداد پوزیشن های مسترز توی آزمایشگاه های استاد جایی که پروزه از صنعت میاد عموما بسیار کمتر از تعداد پوزیشن های دکترا هست. از قول یکی از دانشجوهای یکی از دانشگاه های تاپ کانادا نصف و یا یک سوم هم میتونه باشه. کوتاه بودن طور مسترز که عموما 2 ساله هست (اگر تز داشته باشه) باعث میشه شما بازدهی کمتری برای استاد هم داشته باشید چون فقط دوسال اونم نصف و نیمه توی آزمایشگاه خواهید بود چون دارین درس هم پاس میکنید و احتمالا باید دستیار آموزشی یا تی ای هم باشید تا خرجتون رو بتونید دربیارید( بله درسته خونه خاله نیست که همین طوری فقط استاد بهتون پول بده چون دانشجوی درخشانی بودین :دی)

یه قضیه دیگه هم که تغییر ت های مهاجرتی کانادا و آمریکاست. الان و شاید تا حدودا چندین سال دیگه ت های مهاجرتی کانادا به سمت مهاجر پذیری میره ولی امکانش هست که با تموم شدن دوره نخست وزیری جاستین ترودو که موافق و حامی مهاجرین هست تندرو ها مثل ترامپ توی ایالت متحده سرکار بیان و کانادا هم مهاجرت رو سختگیرانه تر کنه. الان دانشگاه های کانادا هم به سمتی دارن رو میارن که سعی کنن بیشتر دانشجوی مسترز رو از کانادایی بگیرن. اگر تحصیلات رو مثل یک هرم در نظر بگیرید دیپلم کالچ بچلر مسترز و دکترا هرچقدر از پایین دبیرستان و کالج یا همون کاردانی به سمت دکترا بریم افراد کمتری در جامعه حضور دارن. طبیعتا تعداد دکترا های کانادایی رو اگر نگاه کنید چیزی نمیبینید که درصد خیلی بالاتری اینترنشنال هستن. این قضیه در مورد مسترز صدق نمیکنه.چون هنوز درصد بسیار خوبی از کانادایی ها تمایل دارن که مسترز بخونن (مدرک بالاتر عموما در شرکت ها حقوق بالاتری داره و همچنین تجربه ریسرچ هم برای اولین بار توی مسترز بدست میاد عموما) بنابراین شما دارید با مقدار خوبی دانشجوهای کانادایی یا دانشجوهایی که لیسانس کانادا بودن رقابت میکنین که این رقابت رو به شدت سنگین تر میکنن چون پوزیشن و فاند محدوده( شهریه ها حتی برای کانادایی ها هم سنگینه و دوست دارن که فاند بگیرن ترجیحا)

مثلا من خیلی تصادفی و از طریق سایتی متوجه شدم که یکی از رقبای من برای پوزیشن مسترز آمریکایی هست با معدل بالا و رزومه خیلی خوب. یعنی توی دانشگاه های تاپ کانادا ممکنه رقبای شما حتی آمریکایی باشن که احتمال ترجیح اونا به شما زیاده ( اگر رزومه نزدیک باشه که عموما این شکلی هست)

مثلا یکی از دوستای خودم میگفت امسال یکی از دانشگاه های تاپ کانادا کمیته محور شده. ولی خب توی کانادا و برای مهندسی 99% اگر استادی گفت کمیته محوره داره شمارو محترمانه میپیچونه چون همه چیز تقریبا دست استاده( البته اگر مینیمم های زبان و معدل دپارتمان رو داشته باشین).

سختیش اینه که استاد همه کارست و جوابم نمیدن. عملا از لیست شدن هم سخت تره.

+انتشارات جنگل تخفیف 50% با پست رایگان گذاشته بای خرید اینترنتی از سایتش. من خودم همیشه عاشق کتابای زبان اصلیش بودم. منتها خب باید به چندتا کتابی که دارم برسم و یه چندتاییشون رو بخونم و دیگه نمیرسم الکی فقط کتاب بخرم.

+ یکی از امراض شایع در من چک کردن مرتب بلیت هواپیما هست. که حدودا 5 -6 میلیون اومده روی هربلیتی.

+واقعا تصمیم گرفتم به سرنوشت نه نگم. احتمالا دوباره جی آر ای بدم که نمرم بهتر بشه و مستقیم دکترا برم. شاید هم رنک پایین تر مسترز برم. هیچ چیز معلوم نیست. فقط ناراحت اون پولیم که برای یه دانشگاه دادم با وجود اینکه استادی نتونسته بودم پیدا کنم .اصلا از قبل میدونستم که ریجکتم اونجا چون بالا هم توضیح دادم توی مهندسی اگر برای کانادا استادی نداشته باشید احتمال ریجکتی شما شاید بره بالای 80 90% هرچی دانشگاه تاپ تر این احتمال بیشتر میشه چون عنقدر کاندیدای قوی وجود داره که بیاد و جای شمارو پر بکنه.حتی اگر اکسپت هم بشید فاند شما باید از طرف استاد باشه و باید بگردی بعد از قبول شدن استاد پیدا کنی که احتمال اینکه کسی پر نشده باشه واقعا کمه. این بخش از اپلای واقعا شانس و سرنوشت هست. در حیطه خاصی از رزومه ها حدودا نزدیک بهم هستن سرنوشت تعیین میکنه که چه اتفاقی براتون میفته.

+خیلی خیلی کلافه کننده هست انتظار خیلی هم سخته متاسفانه یه سری درد ها وجود داره ه نمیتونم اینجا بنویسمشون خیلی دیگه شخصی هستن.

+روزهایی هست که عنقدر فشار رومه که فقط دوست دارم بزنم زیر گریه. به معنای واقعی فقط ضجه بزنم. گاهی خیلی سخته تحمل. مینویسم که این روزها یادم بمونه که از نظر روحی چقدر فشار و عذاب و استرس بودم.تمام کم کاری هایی کوچیک و بزرگی که لیسانس کردم اینجا دارن گریبانم رو میگیرن و خفم میکنن انگار. تمام روز هایی که هیچ کاری نکردم و یا وقتم رو تلف کردم ناراحتم میکنن. تمام زمانی که وقت داشتم و استفاده ای نکردم ازش. تمام روز هایی که ترسیدم و جلو نرفتم و کسی هم نبود تا مشوقم باشه. فقط خودم بودم و خودم.


57

نکات جالبی که توی یکی از کتابچه های اپلای میخوندم. یه پسری از یکی از دانشگاه های معتبر و معروف کشور در رشته های مهندسی این کتابچه رو نوشته و تو همایش اپلای ارائش داده. دو نکته برای من خیلی جالبه. توی این کتابچه نکاتی از اینکه چطور روزمه رو قوی کنیم میگه در درجه اول روی معدل خیلی تاکید داره و به خصوص معدل لیسانس(چون ضعف اکثر دانشجوها هست) و بعد میگه اگر اون نشد روی امتحان GRE و مقاله کار کنید و اگر اونم نتونستید و فقط دخترید اپلای کنید :) خیلی دوست دارم مفهومش رو یکی بهم بگه یعنی چی.


من اسکایپ های زیادی نداشتم جاهای زیادی هم اپلای نکردم ولی تجربه یه اسکایپ کاملا فنی رو با یه استاد درجه یک توی رشته خودم داشتم از کانادابا یه استاد هندی. که توی ایمیل ها بسیار مودب و مهربون بود در حالی که بچه های توی گروه های اپلای اون موقع که جواب ایمیل میذاشتن به شدت از استادای هندی و چینی و ایرانی بد میگفتن. در مورد استاد چینی هیچ تجربه ای ندارم ولی استاد هندی و ایرانی ای که باهاشون اسکایپ کردم جفتشون بسیار محترم بودن. نه سوال اضافه ای و نه سوال جهت دار و چیزی که مربوط به جنسیت یا ملیت من باشه. استاد ایرانی که بسیار با اخلاق بود بهم تبریک گفت بابت رزومم و استاد هندیم از همون اول فقط سوالای فنی رشته خودمون رو پرسید که من جواب دادم و اونم خوشش اومد. تمام شاگردهای این استاد از قبل پسر بودن. خیلی راحت میتونست به خاطر یه دختر ایرانی بودن حرف اضافه بزنه یا حتی من رو رد کنه. هیچ کدوم از این کارارو نکرد و مثل یه دانشجوی معمولی که داره باهاش اسکایپ میکنه باهام برخورد کرد. به این میگن رفتار آکادمیک. جنسیت نمیشناسه.


توی ایران شاید دیده شده باشه که دختری بره ناز کنه برای استاد و نمره بگیره ولی من ورژن پسرونش رو هم دیدم. استاد خانم مجردی یا تی ای مونثی که با فلان پسر خاص خیلی خوبه و بهش نمره خوبی هم داده.


نکته دیگه ای که نمیدونم چرا باید توی همایش اپلای بهش اشاره بشه اصلا اینکه ایشون گفته بود که ایران ازدواج کنید و بعد برید. من اصلا نمیخوام بگم این کار غلطه یا درسته چون به نظرم نه درسته نه غلطه. هرانسانی بسته به شرایطی که داره باید برای خودش تصمیم بگیره. ایشون در ادامه نوشتن که براساس نظر قاطع اساتید اگر ایران ازدواج نکنید تقریبا ازدواج کردن با یه اون طرفی غیر ممکن هست. دقت کنید غیر ممکن. نمیدونم این عقاید دم دستی شوخی بودن یا جدی.  راستش فقط دلم برا اونی میسوزه که کلی پول داده و فکر کرده الان قراره این همایش براش شق القمر کنه. دوست عزیز معجزه فقط با تلاش خودت پیش میاد خیالت راحت. جواب سوالات تو و اون چیزهایی که برای موفقیت توی زندگی و رسیدن آرزوهات بهشون احتیاج داری فقط و فقط دست خودته.اگرم نیاز به راهنمایی اولیه داری برای شروع کارت کلی گروه تلگرامی وجود داره که دفترچه نوشتن و حال تجربیات سال های آدمای زیادی توی این مسیر بوده. همه هم مجانی. ولی اصل کار که همون تلاش کردن هست رو خودت باید انجام بدی.


امیدوارم اون دوستمون واقعا دیدش رو اصلاح کنه. واقعا به طرز عملی و دقیقی متوجه شدم که رنک دانشگاهی که افراد توش درس میخونن توی شعور و دیدشون تاثیری نداره متاسفانه چون همه جور آدم وجود داره و بعضا محیط و ایده های ناخودآگاهی که توی ذهن آدم کاشته میشه حرف اول رو میزنه. مگر آدم خودش بخواد که فکرش اصلاح بشه در اون صورت هرتغییری ممکنه.


+برام جالبه یه سری از پسرا از آهن پرست بودن دخترا گله دارن. خیلی میشنویم که میگن فقط پول داشته باش همه چی حله بقیش. نمیخوام همه رو جمع ببندم ولی صادقانه چند درصد از کسایی که همچین فکری میکنن دختری رو میخوان که همیشه تمیز و زیبا و آرایش کرده باشه؟ اهل کیف و حال باشه و حتی بعضا روابط جسمی خارج از ازدواج و بهشون خیانت هم نکنه؟ حس نمیکنن عملا با این دید بسیاری از دختران ساده که چارچوب های مشخصی دارن به چشمشون نخواهد اومد. دختران ساده ای که میتونستن "احتمالا " دختران خوبی برای روابط بلندمدت باشن. یادمون باشه بازی های انسانی دوسر دارن. اگر من یه دوست دختر خوشگل خواستم صرفا و معیارم توی چشمم باشه نباید از اون دختر انتظار داشته باشم من رو برای خودم بخواد چون من رو برای خودش نخواستم عملا.

وارد بازی پول بگیر رابطه جسمی بده شدیم. و شکایت هم گاهی میکنیم که چرا زندگی با ما تا نمیکنه و بهمون محبت نمیشه و شاید حتی خیانت و عدم احترام میبینیم. یادمون باشه در درجه اول همه چیز به طرز فکر و نگاه خودمون بر میگرده پس وقتی به انسانیت احترام نمیذاریم و برامون قیافه و جسمش اولویت معناداری داره انتظار احترام برای انسانیت خودمون رو هم نداشته باشیم چون خودمون خواستیم که وسط این معامله باشیم. 


56

من اکثر مواقع وقتی دارم درس میخونم یا چیز جدی ای یاد میگیرم که نیاز داره به تمرکز ناخوداگاه دوست دارم که ازش فرار کنم برم سراغ چیزهای چرت و پرت مثل چک کردن شبکه های اجتماعی. یکی از معدود پیج های واقعا مفیدی که فالو میکنم( هنوز ایستارو پاکش نکردم) پیج یه دختر کانادایی هست که کد میزنه. دختر جذابی که راه و چاره اینکه چطور توی تک موفق بشیم یا چطور درس بخونیم و تمرکز داشته باشیم رو مینویسه. جالبه که توی یه پست تعریف میکنه که به اختلال (ADHD) یا همون بیش فعالی مبتلا هست. حالا به اون صورت اغراق شده ولی تعریف میکرد و میگفت قدیم 2 ساعت یه جا نشستن و درس خوندن برام خیلی سخت بود.

بعد گفت چطور و چه تکنیک هایی رو به کار برده که تا تونسته روزی 8 ساعت کار مفید انجام بده کد بزنه و درس های دانشگاهش رو برسونه و کلی هم مسابقه برنامه نویسی بده. وبلاگ و پیج اینستاش رو هم برای این داره که به بقیه مونث ها در تک کمکی کرده باشه.

من خودم یک سالی هست که حس میکنم به شدت تمرکزم کمتر شده شاید به خاطر استرس سال اپلای باشه.وقتی استرس داری که نتیجه چی میشه عملکردت عموما ضعیف تر میشه تا در مقایسه با زمانی که از نظر ذهنی راحت تر و ریلکس تری.

+فیلم و کتاب رو موقتا انداختم کنار.

+از یکی از دوستام دلخوری عجیبی دارم. سال اپلای قبل ددلاین ها بهم پیام داد و هرچی دوست داشت پرسید و البته راجب خودش هم گفت ولی خودش پیام داد. حدودا یکی دوماه پیش که ددلاین ها تموم شده بود منم بهش پیام دادم ازش بپرسم که چیکار کرده و کجا اپلای کرده و مشکلی هم نداشتم که بهش بگم چیزی رو. یه چندتا که پرسیدم حس کردم یه طوری داره برخورد میکنه انگار دارم اضافه سوال میپرسم. در حالی که من تنها شهرستانی گروهمون بودم که داشتم اپلای میکردم و همه بچه ها تهران بودن و دانشگاه هم میفرفتن و با هم در ارتباط هم بودن.انگار این وسط اسم من داشت بدنام میشد. انرژی منفی فوق العاده ای راجب خودش داشت و ناامید بود.نمیگم گذاشتمش کنار ولی خیلی راحت فهمیدم که فاصله من با اون چقدر باید باشه. الان حدودا 2 ناه هست ازش بی خبرم و نکته جالب قضیه اینکه اصلا علاقه ای هم ندارم نه خبرهای خودم رو بهش بگم و نه ازش خبری بشنوم در واقع برام اهمیتی نداره. شایدم من آدم هم اضافه زندگی اون بودم نه برعکس . بهرحال خوشحالم که ازش فاصلم رو حفظ کردم چون حس میکنم از وقتی فارغ التحصیل شدیم یکمی تغییر کرده. همیشه یه آدم شاد و مثبت نگر و فان بود. درک میکنم و خودم زیرفشار و استرس اپلای هستم ولی دیگه حس میکنم یه سری از کاراش بیش از حد هست.

+حس میکنم نیازه گاهی آدم بیرون از رابطه بشینه و ببینه چقدر طرف مقابلش حاضره به خاطرش جلو بیاد. یادمون باشه که رابطه دوطرفه هست و گاهی خودمون هم باید جلو بریم ولی وقتی حس میکنین ه از بالا بودن توی الاکلنگ رابطه خسته شدین یا باید ظرفیت وجودیتون رو زیادکنین یا این شاید این رابطه به صلاح شما نیست.


55

Green Book فیلم برنده جایزه اسکار رو دانلود کردم میخوام بشینم ببینم. بله نقض قانون کپی رایت. حس میکنم اگر برم اون ور حداقل چند هزار دلار باید جریمه بدم از بس عملا هرسریال و آهنگ و حتی ویندوز کامپیوتر یا تقریبا هرچیز دیگه ای گوش کردم یا نگاه کردم مصداق بارز نقض کپی رایت هست.

+بریم بشینیم پازلمون رو درستش کنیم. انتظار کشیدن به ما نیومده فکر کنم.

+ هردم از این باغ بری میرسد خدایا خودت عالمی

+مثل یه ماهی که از دستت لیز بخوره و در بره


57

نکات جالبی که توی یکی از کتابچه های اپلای میخوندم. یه پسری از یکی از دانشگاه های معتبر و معروف کشور در رشته های مهندسی این کتابچه رو نوشته و تو همایش اپلای ارائش داده. دو نکته برای من خیلی جالبه. توی این کتابچه نکاتی از اینکه چطور روزمه رو قوی کنیم میگه در درجه اول روی معدل خیلی تاکید داره و به خصوص معدل لیسانس(چون ضعف اکثر دانشجوها هست) و بعد میگه اگر اون نشد روی امتحان GRE و مقاله کار کنید و اگر اونم نتونستید و فقط دخترید اپلای کنید :) خیلی دوست دارم مفهومش رو یکی بهم بگه یعنی چی.


من اسکایپ های زیادی نداشتم و جاهای زیادی ایمیل نزدم واپلای نکردم ولی تجربه یه اسکایپ کاملا فنی رو با یه استاد درجه یک توی رشته خودم داشتم از کانادابا یه استاد هندی. که توی ایمیل ها بسیار مودب و مهربون بود در حالی که بچه های توی گروه های اپلای اون موقع که جواب ایمیل میذاشتن به شدت از استادای هندی و چینی و ایرانی بد میگفتن. در مورد استاد چینی هیچ تجربه ای ندارم ولی استاد هندی و ایرانی ای که باهاشون اسکایپ کردم جفتشون بسیار محترم بودن. نه سوال اضافه ای و نه سوال جهت دار و چیزی که مربوط به جنسیت یا ملیت من باشه. استاد ایرانی که بسیار با اخلاق بود بهم تبریک گفت بابت رزومم و استاد هندیم از همون اول فقط سوالای فنی رشته خودمون رو پرسید که من جواب دادم و اونم خوشش اومد. تمام شاگردهای این استاد از قبل پسر بودن. خیلی راحت میتونست به خاطر یه دختر ایرانی بودن حرف اضافه بزنه یا حتی من رو رد کنه. هیچ کدوم از این کارارو نکرد و مثل یه دانشجوی معمولی که داره باهاش اسکایپ میکنه باهام برخورد کرد. به این میگن رفتار آکادمیک. جنسیت نمیشناسه.


توی ایران شاید دیده شده باشه که دختری بره ناز کنه برای استاد و نمره بگیره ولی من ورژن پسرونش رو هم دیدم. استاد خانم مجردی یا تی ای مونثی که با فلان پسر خاص خیلی خوبه و بهش نمره خوبی هم داده.


نکته دیگه ای که نمیدونم چرا باید توی همایش اپلای بهش اشاره بشه اصلا اینکه ایشون گفته بود که ایران ازدواج کنید و بعد برید. من اصلا نمیخوام بگم این کار غلطه یا درسته چون به نظرم نه درسته نه غلطه. هرانسانی بسته به شرایطی که داره باید برای خودش تصمیم بگیره. ایشون در ادامه نوشتن که براساس نظر قاطع اساتید اگر ایران ازدواج نکنید تقریبا ازدواج کردن با یه اون طرفی غیر ممکن هست. دقت کنید غیر ممکن. نمیدونم این عقاید دم دستی شوخی بودن یا جدی.  راستش فقط دلم برا اونی میسوزه که کلی پول داده و فکر کرده الان قراره این همایش براش شق القمر کنه. دوست عزیز معجزه فقط با تلاش خودت پیش میاد خیالت راحت. جواب سوالات تو و اون چیزهایی که برای موفقیت توی زندگی و رسیدن آرزوهات بهشون احتیاج داری فقط و فقط دست خودته.اگرم نیاز به راهنمایی اولیه داری برای شروع کارت کلی گروه تلگرامی وجود داره که دفترچه نوشتن و تجربیات سال های آدمای زیادی توی این مسیر بوده. همه هم مجانی. ولی اصل کار که همون تلاش کردن هست رو خودت باید انجام بدی.


امیدوارم اون دوستمون واقعا دیدش رو اصلاح کنه. واقعا به طرز عملی و دقیقی متوجه شدم که رنک دانشگاهی که افراد توش درس میخونن توی شعور و دیدشون تاثیری نداره متاسفانه چون همه جور آدم وجود داره و بعضا محیط و ایده های ناخودآگاهی که توی ذهن آدم کاشته میشه حرف اول رو میزنه. مگر آدم خودش بخواد که فکرش اصلاح بشه در اون صورت هرتغییری ممکنه.


+برام جالبه یه سری از پسرا از آهن پرست بودن دخترا گله دارن. خیلی میشنویم که میگن فقط پول داشته باش همه چی حله بقیش. نمیخوام همه رو جمع ببندم ولی صادقانه چند درصد از کسایی که همچین فکری میکنن دختری رو میخوان که همیشه تمیز و زیبا و آرایش کرده باشه؟ اهل کیف و حال باشه و حتی بعضا روابط جسمی خارج از ازدواج و بهشون خیانت هم نکنه؟ حس نمیکنن عملا با این دید بسیاری از دختران ساده که چارچوب های مشخصی دارن به چشمشون نخواهد اومد. دختران ساده ای که میتونستن "احتمالا " دختران خوبی برای روابط بلندمدت باشن. یادمون باشه بازی های انسانی دوسر دارن. اگر من یه دوست دختر خوشگل خواستم صرفا و معیارم توی چشمم باشه نباید از اون دختر انتظار داشته باشم من رو برای خودم بخواد چون من رو برای خودش نخواستم عملا.

وارد بازی پول بگیر رابطه جسمی بده شدیم. و شکایت هم گاهی میکنیم که چرا زندگی با ما تا نمیکنه و بهمون محبت نمیشه و شاید حتی خیانت و عدم احترام میبینیم. یادمون باشه در درجه اول همه چیز به طرز فکر و نگاه خودمون بر میگرده پس وقتی به انسانیت احترام نمیذاریم و برامون قیافه و جسمش اولویت معناداری داره انتظار احترام برای انسانیت خودمون رو هم نداشته باشیم چون خودمون خواستیم که وسط این معامله باشیم. 

+ خیلی جالبه هروقت از دیدگاه یه دختر به یه سری مشکلات و دغدغه ها از دیدگاه خودم رو اینجا بیان میکنم عده بیشتری توجه میکنن.

+بعد از 23 سال عمر با عزت به تازگی حقوق ماهیانه پدرم رو فهمیدم. اونم با یه اتفاقی حالا قشنگیش به این هست که هنوز حقوق مادرم رو نمیدونم و راستش برام مهم نیست. نمیدونم شاید خیلی وقت هست که من باید از سایه پدر و مادرم بیام بیرون و برای خودم تلاش کنم و مستقل بشم به جای فقط حرف زدن.

+خستم :(


59

من اگر از تلخی و ناراحتی نمینویسم دلیل بر این نیست که تحت فشار نیستم. واقعا دوست ندارم فضا رو پر از منفی بافی و منفی نگری کنم. به شدت نیاز دارم با دوستام که اوناهم در حال اپلای هستن حرف بزنم. به اون دوستم که الان داره برای ویزا اقدام میکنه امریکا در حالی که تا همین یکی دوسال پیش برنامه داشت ارشدش رو حتی ایران بمونه. بهش پی ام بدم که میدونم فلان گروه هستی. میدونم که داری کلا میری. میدونم قراره برای آخرین بار همدیگه رو ببینیم و از وقتی دوست پسردار شدی توجه و محل گذاشتنت بهم خیلی کم شده و من با این موضوع کنار نیومدم. هنوز ناراحتم که از دستت دادم. ناراحتم که تو صندوقچه اسرار من بودی و من هیچی نبودم برات. ناراحتم از این احساسات یه طرفه.

احساس پوچی محض دارم. نیاز دارم به بچه های تهرانیمون پیام بدم بگم اوضاع شمام عنقدر خرابه؟ یا فقط منم که منتظرم و انتظار داره من رو میکشه. اصلا طبیعی هست این حجم از انتظار. با رفتن به فوروم های خارجی میبینم که غیرطبیعی نیست ولی سخته و هرروز سخت میگذره.

باید یه کورس فنی مربوط به رشتم رو توی coursera بردارم و هرروز درس بخونم برای اسکایپ های احتمالیم. ولی خستم. واقعا دوست دارم دوباره هدفی بهم بخوره و با تمام قوا بدوم و بجنگم براش. از این جنگنده بودن پشیمون نیستم. از این ریسک که یک سال نرفتم دانشگاه و موندم و زبان خوندم و ایمیل زدم و ارتباط برقرار کردم. ولی خستم و نیاز به همدردی دارم. نمیدونم قضیه چیه یا قراره که چی بشه. خوشحالم بابت ریسک ولی گاهی سخته

برای منی که فقط یه نقطه از این خط با طول بی نهایت انسان ها در طول تاریخ هستم دید کلی گرفتن از کل زندگی در این لحظه سخت به نظر میرسه.این حجم از فشار گاهی تحملش سخته. نمیدونم چی بشه. این فقط یه جملست ولی من دارم باهاش زندگی میکنم هرروز و این سخت ترین چیز ممکنه برای من. منی که اهل تلاش و برنامه ریختن و لذت بردن از مسیرم تو جایی قرار گرفتم که الان باید یه مسیر جدید رو انتخاب کنن برام و این زمان میبره.

صبر من کمه احتمالا ولی گفتن اینکه درست میشه به کسی که دقیقا وسط بدبختی واستاده و هیچ درکی از آینده نداره کار سختی نیست و تاثیری نداره. کاری که من انجام میدم مشابه تابستون کنکورهست. با این تفاوت که اون موقع تکلیف همه چیز خیلی زودتر مشخص میشد و نهایتا دوماه معطل بودی ولی برای تصمیمات بزرگ زمان بیشتری نیازه.

بدترش حتی شکی هست که گهگداری توی مسیر هست. خسته کننده و سخت. کی میگه خودکشی شجاعت میخواد؟ من حاضرم بهش اثبات کنم که هرروز زنده موندن و جنگیدن هست که شجاعت میخواد. اینکه توی این دنیای پراز شک و تردید و زشتی و تناقض بفهمی چی میخوای. باید چیکار کنی. زمان میگذره و خیلی از آموخته های دیروز من به درد امروزم نمیخورن و من باید پوست بندازم. خیلی از ادما به دردم نمیخورن و باید خودم رو از زندگیشون حذف کنم. باید عده خیلی کمی رو به شدت نگه دارم. این دایره باید کوچیک باشه تا وقت به خودت و به همه برسه.

نباید بترسم که با دوستم توی این شهر قرار بذارم و بعد ازم بپرسه ارشد نمیخونی پس چیکار میکنی؟ و دوست ندارم بگم اپلای کردم وقتی هیچی معلوم نیست. خیلی چیز ها در لحظه اخر عوض میشن و من متاسفانه نمیتونم وقتی گام هایی برای آرزوهای خودم برمیدارم بقیه رو وما باخبر کنم مثل دوست خودم. ولی تنهایی چندماهه هم خسته کننده شده.درسته من درونگرا هستم ولی حضور افراد و نه ارتباط باهاشون بهم ارامش میده. مثلا توی کتابخونه یا سالن مطالعه ها که افراد از نظر فیزیکی کنار هم هستن ولی ارتباطی ندارن باهم. خیلی عجیبه ولی من این طوریم.

گاهی بازنگری میکنم توی این دیدگاهم. دوست دارم واقعا محبت کردن رو تمرین کنم. محبت بی دریغ رو. کسیو رو شاد کنم بدون اینکه ازش توقع داشته باشم اونم این کارو برام بکنه یا نه. براش یه کادو بخرم بی مناسبت یا براش تولد سورپرایزی بگیرم. توی یه خیریه برم. برای دل خودم فقط. برای حال خوب درون خودم. اینکه حس کنم وجود من موثره. به کسی کمک کرده. وقتی دانشجو بودم تهران بعضی هفته ها با بچه های دانشگاه جمع میشدیم و یه خیریه پسران یتیم و معلول جسمی و ذهنی میرفتیم. اونجا با یکیشون خیلی دوست شده بودم. پسر حدودا 8-9 ساله ای که اسمش امیرعلی بود. میرفتیم آخر هفته ها با بچه ها بازی میکردیم. بادکنک باد میکردیم نقاشی میکشیدیم و کاردستی درست میکردیم. رفتن به اون موسسه خیریه و استخر دانشگاه به شدت کمکم کرد بتونم فشار هارو تحمل کنم. دوره ای نمیشد به هیچ کسی دقیقا هیچ چیزی رو گفت.

یادمه اون موقع ها توی کشمکش و دوراهی بزرگی توی زندگی عاطفیم بودم. 19-20 سالم بیشتر نبود. تنها و دور بودم از خونه. حسم نسبت به کسی که دوستش داشتم داشت کم کم قوت میگرفت چون کم و بیش باهم ارتباط اجتماعی داشتیم مثلا جفتمون تی ای درسی بودیم یا سوال طرح میکردیم و کلی کلاس مشترک باهم داشتیم. همیشه میدیمش هری دلم میریخت پایین. میدونستم خودخواه و مغرور هست به شدت. منفعت دیگران براش اهمیتی نداره. توی مسائل اخلاقی ای که توی کلاس پیش میومد آدم خنثی ای بود. فقط امیدوار بودم از من خوشش بیاد.

کارا و رفتارات ضد و نقیض حرفایی که سال به سال بعضا تغییر کردن. یه بار چیزی میگفت که نشون میداد خوشش میاد ازم و متقابله و گاهی رفتاری که عکسش بود. خسته کننده شده بود این بازی برام و بی فایده. وقتی دیگه خیلی بهم فشار اومد بهش همه چیز رو گفتم. اونقدر مورد اعتماد و رازدار بود که کس دیگه ای نفهمید این راز من رو. سال بعدش هم اومد تا باهم جدی صحبت کنیم ولی دیگه دیر شده بود اون موقع تصمیمم رو برای رفتن گرفتم. به خاطر اون حاضر بودم منعطف تر باشم. تنها کسی بود که میتونست منصرفم کنه یا شلم کنه که نرم از ایران.

ولی خب همیشه همه چیز اونجوری که باید پیش نمیره. وقتی منم اخرین امتحانم رو آذر دادم اونم داشت خرید عروسیش رو انجام میداد. راستش هیچ وقت ناراحت و پشیمون نیستم از گذشته و کارایی که کردم. نمیدونم چرا. گاهی درست و غلط فهمیدنش غیر ممکنه چون هم ممکنه کاری درست باشه و هم غلط.

استخر هم جایی بود برای پروسه بعد از فهمیدن یه طرفه بودن احساسم. یه سال تمام طرف جلوی چشمت هست و باهاش ارتباط داری ولی مال تو نیست و تو باید فراموشش کنی. باید یاد بگیری چطوری بدون اون زندگی کنی. حواست باشه احساساتت کار دستت نده و مزاحم زندگیش نشی. من بعد از شنیدن جوابش فقط براش آرزوی خوشبختی کردم. چون فهمیدم اون ادم مال من نیست. من نمیتونم به زور کسی رو عاشق خودم کنم. نمیتونم به زور محبت کسی رو جلب کنم. آخرین باری که اومد احساس بدی از حرفاش میگرفتم. نمیدونم شاید منظوری هم نداشت ولی گفتن این جمله که اگر شما از من خوشتون نمیومد من پاپیش نمیذاشتم جالب نیست. آدم اهل منت گذاشتن هم نبود و خیلی هم راحت میتونست آبروی من رو توی کل دانشکده ببره ولی قضیه این بود که حس کردم من لیاقت کسی رو دارم که حداقل کمی برام جنگیده باشه تا قدرم رو متوجه بشه. وقتی چیزی ساده بدست بیاد حس میکنی همیشه هست. فارغ از برخوردت. حس نمیکنی باید تلاشی کنی. شاید حتی توی ناخوداگاهات.

واسه همین بهش اعتماد نداشتم و خصیصه خودخواه بودنش باعث میشد حس کنم کاملا ممکنه توی این زندگی بهم فشار بیاد بعدها. آدم خودخواه و منفعت طلبی که چیز باارزش(احساس یه زن) رو ساده تر از حالتی بدست اورده که بره خواستگاری و خانواده ها بیان وسط. حس میکردم اگر این ارتباط ادامه دار بشه تبدیل به چیزی میشم که دوست ندارم باشم. یه زن کلیشه ای. که ازش فرار کردم همیشه. کوچیک تری گذشتی از جانبش حس نکردم و این به این قضیه دامن زد که براش بی اهمیت ترینم.

خیلی خیلی سخته وقتی چیزی رو بخوای و نشه. مشکلش هم این باشه که خودعاقلت هم بخواد که نشه. آخرین بار طوری بحث رو پیش بردم که بهش بفهمونم که به درد هم نمیخوریم چون من میخواستم کلا از اینجا برم. ولی حقیقت این نبود. من بهش اعتماد نداشتم که بتونم در دراز مدت باهاش زندگی خوبی داشته باشم همچین حسی از جانبش نمیگرفتم و متاسفانه شاید موقع تصمیم گیری ها افسار من به شدت دست عقلم هست. تمام احساسی که بهش داشتم رو چال کردم. فراموش کردنش سخت ترین کار زندگیم بود. الان اون یه مرد متاهل خست و من دختری که داره از ایران میره. گاهی که به گذشته نگاه میکنم از شدت قوی بودن خودم متعجب میشم. برام سوال پیش میاد اگر بازم از این اتفاق ها توی زنگیم بیفته میتونم دووم بیارم ینی؟

+از تنهایی و خسته بودن و ناامید بودن به کجاها رسیدم.

+اینجام فقط شده توالت افکار من هرچیزی که اذیتم میکنه و بابتش از خودم شرمسارم رو اینجا مینویسم تا فقط تراپی بشم


58

می نویسم که یادم بوده توی روزهای قعر و توی اوج ناامیدی چه ادم هایی با انرژی مثبت سرراهم قرار گرفتن و کمکم کردن با حرفاشون که ادامه بدم به این مسیر. به این مسیر پر از شک و تردید مهاجرت. به اینکه چی میخوام. یادم نمیره آدم های دوست داشتنی ای رو که با وجود اینکه خیلی راحت میتونستن ازم کمک و راهنمایی شون رو دریغ کنن ولی بازم کمکم کردن. از یکی از بچه های لیسانسمون که ارشد تاپ 20 آمریکا خونده و الان توی یه شرکت معروف مهندسه توی کالیفرنیا.

از یکی از بچه های دیگه که مسترز کانادا بوده و حالا یه مهندس توی یه شرکت توی کانادا. از یکی دیگه از بچه ها که توی همون دپارتمانی که اپلای کرده بودم جوابم رو دادن. چقدر مثبت و چقدر روحیه بخش و ده ها نفر دیگه.

مینویسم تا یادم باشه همه این ادم ها بی دلیل سرراهم قرار نگرفتن. تلاش کردم. گشتم . ناامید بودم خیلی زیاد و جنگیدم با نامیدی. با تمام حفره هایی که داشتم. با تمام احساسات منفیم هرچقدر که سخت بود. باید این کارو میکردم. ولی این آدم های دوست داشتنی کمکم کردن بهتر فکر کنم و بهتر تصمیم بگیرم. بهتر مشکلات آینده رو درک کنم.

دوست دارم این زنجیر رو ادامه بدم به دستی که به سوم دراز شده کمک کنم. هرچند که الان خودم همون دست هستم که کمک میخواد. منتها توی نقطه ای واستادم که حس میکنم هیچ کسی جز اونی که من رو آفریده نمیتونه کمکم کنه. با وسایل و اسبابی که سرراهم قرار میده. و من میدونم که هیچ چیز بی دلیل نیست حتی اگر تلاش بکنی و نشه. بازم دلیل وجود داره وقتی در بلند مدت بهش نگاه میکنی.

چه بسیار شکست های ظاهری ای که در زمان اتفاق افتادن شکست محض بودن و در دراز مدت پیروزی با همچین دیدی به زندگی هیچ کسی هیچ وقت ناامید نخواهد شد چون میدونم هرکسی جایگاه خودش رو داره و منم بالاخره جایگاه خودم رو بدست میارم.

+یکی از بچه های دانشگاه رو توی گروه اپلای میبینم. میرم به خاطرات قدیم. وقتی اومده بودم دانشگاه اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم. اوایل که کسی رو نمیشناختم و دیدی نداشتم به قضیه دانشگاه و خوابگاه. شمارم رو داده بود تا برای اولین بار وقتی تهران میرسم.کمکم کنه وسایلم رو بیارم و اینا. یادم نمیاد اصلا بهش زنگ زدم و چی شد. فکر کنم وسایلم رو خودم بردم و بعدش رفتم مهمونی اتاقش. من همیشه  لذت میبرم وقتی در جمع بزرگ تر از خودم قرار میگیرم. نه وما خیلی بزرگ تر. 2-3 سال اوکیه. بهرحال اون روز بهم خیلی خوش گذشت.

وقتی بیشتر با این دوستم آشنا شدم متوجه یه سری خصلت های عجیبش شدم. من جمله منفی نگری و حسادت. میدیدم چطور راجب همکلاسی هاش حرف میزنه همش. حرفایی که کاملا مشخص میکرد پشت حرفاش حسادته و چون نمره های خودش عنقدر خوب نیست این حرفارو میزنه. حالا اون همکلاسی ها بهترین دانشگاه های کانادا و امریکا و اروپا هستن و ایشون ایران. توی گروه هم میبینم که بازم ریز نق میزنه و کلا بچه هایی با معدل های بالا رو سرزنش میکنه چون معدل خودش مشکل داره. این طبیعیه. منم ممکنه حسادت کنم گاهی به چیزی که ندارم.

ولی رویه ای که در ادامه پیش میگیرم این هست که توجه و تمرکزم رو به اینکه به بیرون هدایت کنم یا اینکه بقیه چیکار میکنن به سمت درون هدایت میکنم یااینکه من دارم چیکار میکنم.

اینکه چقدر برای هدفم تلاش کردم و چقدر ازش دورم یا بهش نزدیک. وقتی حس میکنم کسی رو اعصابم هست و من ازش پایین ترم ازش فاصله میگیرم تا خودم رو ترمیم کنم. دید خودم رو. اینکه اگر من جاش بودم و معدل لیسانسم خوب نبود و چنگی به دل نمیزد واقعا ارشد سعی میکردم جبران کنم. و دیدم که شده با معدل زیر 13 توی لیسانس وحتی معدل پایین ارشد بازهم تونستن پذیرش های خوبی بگیرن چون تلاش کردن و چشمشون به دیگران نبوده. تلاش کردن و امیدوار بودن پس رسیدن به چیزی که میخواستن.

من چه شکست بخورم و چه پیروز بشم خوشحالم چون هردو حالت رو به شدت به ساکن بودن و فقط ناظر زندگی و پیشرفت و پسرفت دیگران بودن ترجیح میدم.

+گاهی یه اتفاقات عجیبی پیش میاد آدم میمونه از کجا این اتفاقات پیش اومدن


57

نکات جالبی که توی یکی از کتابچه های اپلای میخوندم. یه پسری از یکی از دانشگاه های معتبر و معروف کشور در رشته های مهندسی این کتابچه رو نوشته و تو همایش اپلای ارائش داده. دو نکته برای من خیلی جالبه. توی این کتابچه نکاتی از اینکه چطور روزمه رو قوی کنیم میگه در درجه اول روی معدل خیلی تاکید داره و به خصوص معدل لیسانس(چون ضعف اکثر دانشجوها هست) و بعد میگه اگر اون نشد روی امتحان GRE و مقاله کار کنید و اگر اونم نتونستید و فقط دخترید اپلای کنید :) خیلی دوست دارم مفهومش رو یکی بهم بگه یعنی چی.


من اسکایپ های زیادی نداشتم و جاهای زیادی ایمیل نزدم واپلای نکردم ولی تجربه یه اسکایپ کاملا فنی رو با یه استاد درجه یک توی رشته خودم داشتم از کانادابا یه استاد هندی. که توی ایمیل ها بسیار مودب و مهربون بود در حالی که بچه های توی گروه های اپلای اون موقع که جواب ایمیل میذاشتن به شدت از استادای هندی و چینی و ایرانی بد میگفتن. در مورد استاد چینی هیچ تجربه ای ندارم ولی استاد هندی و ایرانی ای که باهاشون اسکایپ کردم جفتشون بسیار محترم بودن. نه سوال اضافه ای و نه سوال جهت دار و چیزی که مربوط به جنسیت یا ملیت من باشه. استاد ایرانی که بسیار با اخلاق بود بهم تبریک گفت بابت رزومم و استاد هندیم از همون اول فقط سوالای فنی رشته خودمون رو پرسید که من جواب دادم و اونم خوشش اومد. تمام شاگردهای این استاد از قبل پسر بودن. خیلی راحت میتونست به خاطر یه دختر ایرانی بودن حرف اضافه بزنه یا حتی من رو رد کنه. هیچ کدوم از این کارارو نکرد و مثل یه دانشجوی معمولی که داره باهاش اسکایپ میکنه باهام برخورد کرد. به این میگن رفتار آکادمیک. جنسیت نمیشناسه.


توی ایران شاید دیده شده باشه که دختری بره ناز کنه برای استاد و نمره بگیره ولی من ورژن پسرونش رو هم دیدم. استاد خانم مجردی یا تی ای مونثی که با فلان پسر خاص خیلی خوبه و بهش نمره خوبی هم داده.


نکته دیگه ای که نمیدونم چرا باید توی همایش اپلای بهش اشاره بشه اصلا اینکه ایشون گفته بود که ایران ازدواج کنید و بعد برید. من اصلا نمیخوام بگم این کار غلطه یا درسته چون به نظرم نه درسته نه غلطه. هرانسانی بسته به شرایطی که داره باید برای خودش تصمیم بگیره. ایشون در ادامه نوشتن که براساس نظر قاطع اساتید اگر ایران ازدواج نکنید تقریبا ازدواج کردن با یه اون طرفی غیر ممکن هست. دقت کنید غیر ممکن. نمیدونم این عقاید دم دستی شوخی بودن یا جدی.  راستش فقط دلم برا اونی میسوزه که کلی پول داده و فکر کرده الان قراره این همایش براش شق القمر کنه. دوست عزیز معجزه فقط با تلاش خودت پیش میاد خیالت راحت. جواب سوالات تو و اون چیزهایی که برای موفقیت توی زندگی و رسیدن آرزوهات بهشون احتیاج داری فقط و فقط دست خودته.اگرم نیاز به راهنمایی اولیه داری برای شروع کارت کلی گروه تلگرامی وجود داره که دفترچه نوشتن و تجربیات سال های آدمای زیادی توی این مسیر بوده. همه هم مجانی. ولی اصل کار که همون تلاش کردن هست رو خودت باید انجام بدی.


امیدوارم اون دوستمون واقعا دیدش رو اصلاح کنه. واقعا به طرز عملی و دقیقی متوجه شدم که رنک دانشگاهی که افراد توش درس میخونن توی شعور و دیدشون تاثیری نداره متاسفانه چون همه جور آدم وجود داره و بعضا محیط و ایده های ناخودآگاهی که توی ذهن آدم کاشته میشه حرف اول رو میزنه. مگر آدم خودش بخواد که فکرش اصلاح بشه در اون صورت هرتغییری ممکنه.


+برام جالبه یه سری از پسرا از آهن پرست بودن دخترا گله دارن. خیلی میشنویم که میگن فقط پول داشته باش همه چی حله بقیش. نمیخوام همه رو جمع ببندم ولی صادقانه چند درصد از کسایی که همچین فکری میکنن دختری رو میخوان که همیشه تمیز و زیبا و آرایش کرده باشه؟ اهل کیف و حال باشه و حتی بعضا روابط جسمی خارج از ازدواج و بهشون خیانت هم نکنه؟ حس نمیکنن عملا با این دید بسیاری از دختران ساده که چارچوب های مشخصی دارن به چشمشون نخواهد اومد. دختران ساده ای که میتونستن "احتمالا " دختران خوبی برای روابط بلندمدت باشن. یادمون باشه بازی های انسانی دوسر دارن. اگر من یه دوست دختر خوشگل خواستم صرفا و معیارم توی چشمم باشه نباید از اون دختر انتظار داشته باشم من رو برای خودم بخواد چون من رو برای خودش نخواستم عملا.

وارد بازی پول بگیر رابطه جسمی بده شدیم. و شکایت هم گاهی میکنیم که چرا زندگی با ما تا نمیکنه و بهمون محبت نمیشه و شاید حتی خیانت و عدم احترام میبینیم. یادمون باشه در درجه اول همه چیز به طرز فکر و نگاه خودمون بر میگرده پس وقتی به انسانیت احترام نمیذاریم و برامون قیافه و جسمش اولویت معناداری داره انتظار احترام برای انسانیت خودمون رو هم نداشته باشیم چون خودمون خواستیم که وسط این معامله باشیم. 

+ خیلی جالبه هروقت از دیدگاه یه دختر به یه سری مشکلات و دغدغه ها از دیدگاه خودم رو اینجا بیان میکنم عده بیشتری توجه میکنن.


59

من اگر از تلخی و ناراحتی نمینویسم دلیل بر این نیست که تحت فشار نیستم. واقعا دوست ندارم فضا رو پر از منفی بافی و منفی نگری کنم. به شدت نیاز دارم با دوستام که اوناهم در حال اپلای هستن حرف بزنم. به اون دوستم که الان داره برای ویزا اقدام میکنه امریکا در حالی که تا همین یکی دوسال پیش برنامه داشت ارشدش رو حتی ایران بمونه. بهش پی ام بدم که میدونم فلان گروه هستی. میدونم که داری کلا میری. میدونم قراره برای آخرین بار همدیگه رو ببینیم و از وقتی دوست پسردار شدی توجه و محل گذاشتنت بهم خیلی کم شده و من با این موضوع کنار نیومدم. هنوز ناراحتم که از دستت دادم. ناراحتم که تو صندوقچه اسرار من بودی و من هیچی نبودم برات. ناراحتم از این احساسات یه طرفه.

احساس پوچی محض دارم. نیاز دارم به بچه های تهرانیمون پیام بدم بگم اوضاع شمام عنقدر خرابه؟ یا فقط منم که منتظرم و انتظار داره من رو میکشه. اصلا طبیعی هست این حجم از انتظار. با رفتن به فوروم های خارجی میبینم که غیرطبیعی نیست ولی سخته و هرروز سخت میگذره.

باید یه کورس فنی مربوط به رشتم رو توی coursera بردارم و هرروز درس بخونم برای اسکایپ های احتمالیم. ولی خستم. واقعا دوست دارم دوباره هدفی بهم بخوره و با تمام قوا بدوم و بجنگم براش. از این جنگنده بودن پشیمون نیستم. از این ریسک که یک سال نرفتم دانشگاه و موندم و زبان خوندم و ایمیل زدم و ارتباط برقرار کردم. ولی خستم و نیاز به همدردی دارم. نمیدونم قضیه چیه یا قراره که چی بشه. خوشحالم بابت ریسک ولی گاهی سخته

برای منی که فقط یه نقطه از این خط با طول بی نهایت انسان ها در طول تاریخ هستم دید کلی گرفتن از کل زندگی در این لحظه سخت به نظر میرسه.این حجم از فشار گاهی تحملش سخته. نمیدونم چی بشه. این فقط یه جملست ولی من دارم باهاش زندگی میکنم هرروز و این سخت ترین چیز ممکنه برای من. منی که اهل تلاش و برنامه ریختن و لذت بردن از مسیرم تو جایی قرار گرفتم که الان باید یه مسیر جدید رو انتخاب کنن برام و این زمان میبره.

صبر من کمه احتمالا ولی گفتن اینکه درست میشه به کسی که دقیقا وسط بدبختی واستاده و هیچ درکی از آینده نداره کار سختی نیست و تاثیری نداره. کاری که من انجام میدم مشابه تابستون کنکورهست. با این تفاوت که اون موقع تکلیف همه چیز خیلی زودتر مشخص میشد و نهایتا دوماه معطل بودی ولی برای تصمیمات بزرگ زمان بیشتری نیازه.

بدترش حتی شکی هست که گهگداری توی مسیر هست. خسته کننده و سخت. کی میگه خودکشی شجاعت میخواد؟ من حاضرم بهش اثبات کنم که هرروز زنده موندن و جنگیدن هست که شجاعت میخواد. اینکه توی این دنیای پراز شک و تردید و زشتی و تناقض بفهمی چی میخوای. باید چیکار کنی. زمان میگذره و خیلی از آموخته های دیروز من به درد امروزم نمیخورن و من باید پوست بندازم. خیلی از ادما به دردم نمیخورن و باید خودم رو از زندگیشون حذف کنم. باید عده خیلی کمی رو به شدت نگه دارم. این دایره باید کوچیک باشه تا وقت به خودت و به همه برسه.

نباید بترسم که با دوستم توی این شهر قرار بذارم و بعد ازم بپرسه ارشد نمیخونی پس چیکار میکنی؟ و دوست ندارم بگم اپلای کردم وقتی هیچی معلوم نیست. خیلی چیز ها در لحظه اخر عوض میشن و من متاسفانه نمیتونم وقتی گام هایی برای آرزوهای خودم برمیدارم بقیه رو وما باخبر کنم مثل دوست خودم. ولی تنهایی چندماهه هم خسته کننده شده.درسته من درونگرا هستم ولی حضور افراد و نه ارتباط باهاشون بهم ارامش میده. مثلا توی کتابخونه یا سالن مطالعه ها که افراد از نظر فیزیکی کنار هم هستن ولی ارتباطی ندارن باهم. خیلی عجیبه ولی من این طوریم.

گاهی بازنگری میکنم توی این دیدگاهم. دوست دارم واقعا محبت کردن رو تمرین کنم. محبت بی دریغ رو. کسیو رو شاد کنم بدون اینکه ازش توقع داشته باشم اونم این کارو برام بکنه یا نه. براش یه کادو بخرم بی مناسبت یا براش تولد سورپرایزی بگیرم. توی یه خیریه برم. برای دل خودم فقط. برای حال خوب درون خودم. اینکه حس کنم وجود من موثره. به کسی کمک کرده. وقتی دانشجو بودم تهران بعضی هفته ها با بچه های دانشگاه جمع میشدیم و یه خیریه پسران یتیم و معلول جسمی و ذهنی میرفتیم. اونجا با یکیشون خیلی دوست شده بودم. پسر حدودا 8-9 ساله ای که اسمش امیرعلی بود. میرفتیم آخر هفته ها با بچه ها بازی میکردیم. بادکنک باد میکردیم نقاشی میکشیدیم و کاردستی درست میکردیم. رفتن به اون موسسه خیریه و استخر دانشگاه به شدت کمکم کرد بتونم فشار هارو تحمل کنم. دوره ای نمیشد به هیچ کسی دقیقا هیچ چیزی رو گفت.

یادمه اون موقع ها توی کشمکش و دوراهی بزرگی توی زندگی عاطفیم بودم. 19-20 سالم بیشتر نبود. تنها و دور بودم از خونه. حسم نسبت به کسی که دوستش داشتم داشت کم کم قوت میگرفت چون کم و بیش باهم ارتباط اجتماعی داشتیم مثلا جفتمون تی ای درسی بودیم یا سوال طرح میکردیم و کلی کلاس مشترک باهم داشتیم. همیشه میدیمش هری دلم میریخت پایین. میدونستم خودخواه و مغرور هست به شدت. منفعت دیگران براش اهمیتی نداره. توی مسائل اخلاقی ای که توی کلاس پیش میومد آدم خنثی ای بود. فقط امیدوار بودم از من خوشش بیاد.

کارا و رفتارات ضد و نقیض حرفایی که سال به سال بعضا تغییر کردن. یه بار چیزی میگفت که نشون میداد خوشش میاد ازم و متقابله و گاهی رفتاری که عکسش بود. خسته کننده شده بود این بازی برام و بی فایده. وقتی دیگه خیلی بهم فشار اومد بهش همه چیز رو گفتم. اونقدر مورد اعتماد و رازدار بود که کس دیگه ای نفهمید این راز من رو. سال بعدش هم اومد تا باهم جدی صحبت کنیم ولی دیگه دیر شده بود اون موقع تصمیمم رو برای رفتن گرفتم. به خاطر اون حاضر بودم منعطف تر باشم. تنها کسی بود که میتونست منصرفم کنه یا شلم کنه که نرم از ایران.

ولی خب همیشه همه چیز اونجوری که باید پیش نمیره. وقتی منم اخرین امتحانم رو آذر دادم اونم داشت خرید عروسیش رو انجام میداد. راستش هیچ وقت ناراحت و پشیمون نیستم از گذشته و کارایی که کردم. نمیدونم چرا. گاهی درست و غلط فهمیدنش غیر ممکنه چون هم ممکنه کاری درست باشه و هم غلط.

استخر هم جایی بود برای پروسه بعد از فهمیدن یه طرفه بودن احساسم. یه سال تمام طرف جلوی چشمت هست و باهاش ارتباط داری ولی مال تو نیست و تو باید فراموشش کنی. باید یاد بگیری چطوری بدون اون زندگی کنی. حواست باشه احساساتت کار دستت نده و مزاحم زندگیش نشی. من بعد از شنیدن جوابش فقط براش آرزوی خوشبختی کردم. چون فهمیدم اون ادم مال من نیست. من نمیتونم به زور کسی رو عاشق خودم کنم. نمیتونم به زور محبت کسی رو جلب کنم. آخرین باری که اومد احساس بدی از حرفاش میگرفتم. نمیدونم شاید منظوری هم نداشت ولی گفتن این جمله که اگر شما از من خوشتون نمیومد من پاپیش نمیذاشتم جالب نیست. آدم اهل منت گذاشتن هم نبود و خیلی هم راحت میتونست آبروی من رو توی کل دانشکده ببره ولی قضیه این بود که حس کردم من لیاقت کسی رو دارم که حداقل کمی برام جنگیده باشه تا قدرم رو متوجه بشه. وقتی چیزی ساده بدست بیاد حس میکنی همیشه هست. فارغ از برخوردت. حس نمیکنی باید تلاشی کنی. شاید حتی توی ناخوداگاهات.

واسه همین بهش اعتماد نداشتم و خصیصه خودخواه بودنش باعث میشد حس کنم کاملا ممکنه توی این زندگی بهم فشار بیاد بعدها. آدم خودخواه و منفعت طلبی که چیز باارزش(احساس یه زن) رو ساده تر از حالتی بدست اورده که بره خواستگاری و خانواده ها بیان وسط. حس میکردم اگر این ارتباط ادامه دار بشه تبدیل به چیزی میشم که دوست ندارم باشم. یه زن کلیشه ای. که ازش فرار کردم همیشه. کوچیک تری گذشتی از جانبش حس نکردم و این به این قضیه دامن زد که براش بی اهمیت ترینم.

خیلی خیلی سخته وقتی چیزی رو بخوای و نشه. مشکلش هم این باشه که خودعاقلت هم بخواد که نشه. آخرین بار طوری بحث رو پیش بردم که بهش بفهمونم که به درد هم نمیخوریم چون من میخواستم کلا از اینجا برم. ولی حقیقت این نبود. من بهش اعتماد نداشتم که بتونم در دراز مدت باهاش زندگی خوبی داشته باشم همچین حسی از جانبش نمیگرفتم و متاسفانه شاید موقع تصمیم گیری ها افسار من به شدت دست عقلم هست. تمام احساسی که بهش داشتم رو چال کردم. فراموش کردنش سخت ترین کار زندگیم بود. الان اون یه مرد متاهل خست و من دختری که داره از ایران میره. گاهی که به گذشته نگاه میکنم از شدت قوی بودن خودم متعجب میشم. برام سوال پیش میاد اگر بازم از این اتفاق ها توی زنگیم بیفته میتونم دووم بیارم ینی؟

+از تنهایی و خسته بودن و ناامید بودن به کجاها رسیدم.

+اینجام فقط شده توالت افکار من هرچیزی که اذیتم میکنه و بابتش از خودم شرمسارم رو اینجا مینویسم تا فقط تراپی بشم

+رفتم با یکی از رفقای اپلاییم حرف زدم و حالم یکمی بهتر شد جدی


60

پارسال خیلی شلوغ تر از این حرفا بود و بچه ها نتایج خیلی بیشتری میذاشتن توی گروه ها چون خودم نزدیک دوساله عضوم. سال قبلترش دوستای خودم اپلای میکردن و کم کم توی باغ و جریان اومدم به صورت دقیق. یه برنامه نصفه نیمه هم ریختم برای این دوهفته. یه کتاب بخونم یه پازل درست کنم ویه فیلم که سینما جدید آورده رو ببینم و Green Book رو نیز

به پادکست هام هم خیلی وقته سرنزدم و نیاز دارم برم سر NPR

خیلی حرف توی ذهنم وول میخوره ولی نمیدونم بعضا چطور باید نوشته بشن. قلم خوب داشتن یه نعمته مثل استدلال قشنگ داشتن که حس میکنم با توجه به تمرین کمی که داشتم و دارم توی دومی قوی تر از اولیم.

+بیشتر حرف تو ذهنم بود اونم تو راه خونه مامان بزرگم. نمیدونم چرا گاهی تا دستم به کیبرد لپ تاپ میخوره حرفا میپرن


61

متری شیش و نیم رو دیدم و به نظر من از 5 ستاره 3 ستاره میگیره اگر بخوام حدودا بهش امتیاز بدم. اول فیلم به نظرم خیلی کشدار هست داستان به نظر من جذاب و قوی نیست و واقعا مثلث پیمان معادی نوید محمد زاده و پریناز ایزدیار تکراری شده و مثل ابد و یک روز خوب پرورونده نشده. نمیدونم چرا کلا بعضی بازیگر ها گل میکنن خیلی نقش های تکراری میپذیرن و تیپیک میشن.

کلا بازگیر های زن مورد علاقم توی سینمای ایران رعناآزادی ور هست و بازم چندتا دونه هست که یادم نمیاد. (خسته نباشم :دی)

دیدنش برای یک بار حتما توصیه میشه ولی واقعا دیگه سیل سریال های آموزنده و هشدار دهنده راجب مواد مثل ابد و یک روز یا قاچاق مثل لاتاری خسته کننده شده. حتی وقتی اصغر فرهادی فیلم درباره الی رو ساخت به نظرم واقعا هم داستان هم بازیگر ها و هم روایت عالی بود در حالی که بعدش حتی به نظرم جدایی و فیلم های بعدی فرهادی جالب نبودن به نظر شخصی من یعنی افتاد توی دور یه تکرار ظریف.

من هنوز که هنوزه وقتی مارمولک رو میبینم برام جالبه در حالی که ابتدائی بودم وقتی پخش شد و سریع هم جمعش کردن بعد شاید یک هفته. هنوز به نظرم میم مثل مادر فیلم جالبیه با بازی های عالی. رنگ خدا و بچه های آسمان و خانه دوست کجاست حتی قصه های مجید جالبن. این فیلم ها به نظر خیلی ها حتی شاید خودم که نسل جدید به حساب میام خسته کننده به نظر بیان ولی موضوعات ناب و سوژه خالص این فیلم ها حداقل من رو به این نتیجه میرسونه که اگر رفتم دوست دارم با این فیلم ها ایران رو معرفی کنم.

+رنگ خدارو دیدم و واقعا چقدر این فیلم زیبا و جذاب بود. جالب بود برام که این فیلم بعد از اکران توی آمریکا بسیار فروخته. یه جای فیلم ننه به پدر محمد پسرکوچولوی نابینا میگه من نگران محمد نیستم نگران توام. پدر محمد میخواد یه طوری محمد رو دک کنه چون این بچه رو باعث ننگ میدونه در حالی همون بچه براش باعث برکت بوده و وقتی به زور میفرستش توی یه کارگاه نجاری برکت از زندگیش میره و به چیزهایی که میخواد نمیرسه. فیلم پر از صحنه های طبیعت و جنگل های گیلان هست و لباس های گیلکی و لهجه ی اون ها. یکی از فیلم هایی که دیدنش حتما توصیه میشه.


60

پارسال خیلی شلوغ تر از این حرفا بود و بچه ها نتایج خیلی بیشتری میذاشتن توی گروه ها چون خودم نزدیک دوساله عضوم. سال قبلترش دوستای خودم اپلای میکردن و کم کم توی باغ و جریان اومدم به صورت دقیق. یه برنامه نصفه نیمه هم ریختم برای این دوهفته. یه کتاب بخونم یه پازل درست کنم ویه فیلم که سینما جدید آورده رو ببینم و Green Book رو نیز

به پادکست هام هم خیلی وقته سرنزدم و نیاز دارم برم سر NPR

خیلی حرف توی ذهنم وول میخوره ولی نمیدونم بعضا چطور باید نوشته بشن. قلم خوب داشتن یه نعمته مثل استدلال قشنگ داشتن که حس میکنم با توجه به تمرین کمی که داشتم و دارم توی دومی قوی تر از اولیم.

+بیشتر حرف تو ذهنم بود اونم تو راه خونه مامان بزرگم. نمیدونم چرا گاهی تا دستم به کیبرد لپ تاپ میخوره حرفا میپرن

+طبیعتا بعدا نوشت: دیدم Green Book رو . عالی بود و من واقعا دوستش داشتم. بازی ماهاشرا علی بازیگری که به خاطر اسکار برد عالی بود به نظر من. داستان قوی و واقعی فیلم هم بسیار جالبه. طبیعتا فیلم ژانر مورد علاقه من یعنی معمایی نیست ولی خیلی ارزش دیدن داشت و خیلی دوستش داشتم.موسیقی دانی واقعی ای که این فیلم بر اساس زندگی اون ساخته شده Don Shirley زندگی و موسیقی عجیب و جالبی داشته. توصیه میکنم حتما این فیلم رو.

+ یکی از ویدیو های محبوبم توی یوتیوب شده Bad Liar از Imagine dragons. من از چندین سال پیش این گروه رو دوست داشتم به خاطر آهنگ های قشنگ و مفهوم دار و ویدیو های با کمترین تلاش برای بردن افکار به سمت مسائل ج*نسی. پادکست مصاحبه خواننده اصلی این گروه رو که یه Mormon هست رو وقتی گوش کردم بیشتر عاشق این گروه شدم. پخته و برآمده از دل. ویدیو یوتیوب خیلی قشنگی هم داره.

+فردا میرم متری شیش و نیم رو ببینم. یه حسی بهم میگه قراره یه فیلم تکراری از نوید محمد زاده باشه که توش نقش یه آدم عصبی و مشکل دار رو خیلی عالی بازی میکنه ولی تکراریه مثل ابد و یک روز و لانتوری. ولی خب حدس میزنم به یه بار دیدن بیارزه پس امتحانش میکنم.

+قراره یه فیلم ژاپنی و یه فیلم لبنانی و یه فیلم از تارکوفکسکی هم ببینم به اسم آینه. دیدم میام میگم.

+ یکی از دوستام بهش پیام میدم تا فقط حالش رو بپرسم چون شمال سیل اومده بوده و اصلا تحویل نمیگیره. نه هیچ وقت من از این دوستم هیچی خواستم و نه حسادتی و نه هیچی بینمون نبود. صمیمی هم بودیم و با اینکه فاز کلی مون یکی نبود ولی دوست بودیم واقعا. گاهی بعضی روابط و بعضی چیزها فقط من رو به این نتیجه میرسونن که بهتره گاهی احساساتم رو برای خودم نگه دارم. گاهی وقتی میبینین کسی بای دیفالت سرده بدونین که دلیل داره همین

+بعدا نوشت: اون دوستم بود گفتم سرد جواب میده. من خیلی زود قضاوت کردم بنده خدا وسط عروسی بوده مثکه. بعدا مفصل جوابم رو داد. درس امروز اینکه زود قضاوت نکنیم :دی

+کل پیشنهاد های فیلمی و بعضا کتابیم رو دارم توی یه پست رو میکنم :دی یه پیشنهاد قوی دیگه برنامه Patriot Act از Hasan Minhaj  هست. عنقدر که من ترکیب بکگراند هندی و مسلمون و امریکایی و لحن شوخ و گزنده این بشر رو دوست دارم. همینطور ماز جبرانی.

+من نمیتونم پنهان کنم که گاهی وقتی ناامیدم کامنت های بچه های اینجارو میخونم تا انرژی مثبت بگیرم و به راهم ادامه بدم. یه اعترافیم بکنم. حس میکردم وقتی اینجا بنویسم به خصوص در مورد افکارم در مورد شکاف ها و کلیشه های جنسیتی کلی فحش و بد و بیراه به خصوص از پسرا بگیرم که مهم نبود ولی خودم رو اماده کرده بودم براش. جالبه برام که هیچ وقت توی این دوسه سالی که وبلاگ مینویسم همچین چیزی رو تجربه نکردم و خب طبیعتا خوشحالم :دی


63

یکی از نکاتی که در جریان هستم بهش توجه میشه هم تو کمک های مردمی و هم توی پول هایی که خرج میشه برای کمک به سیل زده ها توجه به وسایل بهداشتی مورد نیاز برای خانم ها مثل نوار بهداشتی و پوشک بچه و لباس زیر برای خانم ها هست. در کنار اقلامی مثل پتو و کنسرو. شاید تا همین چندین سال پیش به نظر عجیب یا حتی اضافه میومد که موقع کمک به انسان های آسیب دیده پولی به بهداشت ن و حتی بچه ها برسه ولی الان خیلی خوشحالم که میبینم بعضی از افراد دست اندرکار توجه دارن به این مسائل چون واقعا اکر اهمیتشون بیشتر نباشه از اقلام ضروری مثل لباس و غذا کمتر هم نیست.

+خوبی داشتن دوست های پسر این هست که بحث اخلاقی حقوقی میکنین راجب آپدیت جدید تلگرام. البته هیچ مانعی تو این بحث با دخترا وجود نداره فقط دوستای دختر من اصلا علاقه مند نیستن. نمیدونم چرا. اکثرا در فاز جذب محبت جنس مخالفن. چه با ازدواج چه با دوستی. چون طیف های مختلفی از دوست و آشنا دارم. ولی وجه مشترک اکثرشون اینه که روی شخصیت و اهداف خودشون تمرکز نمیکنن. یعنی اگر پسره رو ازشون بگیری شاید هدف دیگه ای براشون نمونه.این افتضاحه و شاید مقصر اصلیش جامعه ای باشه که از همون اول شخصیت مستقل برای زن تعریف نکرده و اجازه هم نمیده که همچین شخصیت مستقلی وجود داشته باشه. طبیعتا اکثریت پیرو خط فکری غالب حاکم بر جامعه هستن و عده کمی میپرسن و زیر سوال میبرن.

+یه سری کانال هارو میخونم. طرف همیشه میگه چرا من رو همش قضاوت میکنن. راستم میگه البته. ولی جالبیش اینجاست که میگه همه فکر میکنن من یه دختر سطحی هستم و کتاب نمیخونم و بحث های عمیق ندارم و فلان . بعدم کل کانال در مورد پارتی لش کردن پوست و مو ناخن کار بی چشم رو رو و آرایشگر های سابقش هست. طبیعتا کانال خودشه. طبیعتا باید در مورد چیزی که دوست داره بنویسه. ولی به نظر خودم صرفا ادعا متفاوت بودن وقتی هیچ وقت از خودت عقیده و فکر مستقلی نداشتی(حالا با هرظاهری) یکمی ضدو نقیض هست.

+چرا من باید یه سری کانال هارو بخونم اصلا وقتی کوچیک ترین وجه مشترکی ندارم با صاحب وبلاگ و کانال؟ هرکسی دلیل خودش رو برای چیزی داره ولی سوالی که من همیشه میپرسم یه چیز هست. این آدم چه چیزی میتونه بهم یاد بده؟ یکی هست که بسیار شاد و مثبت اندیش هست. دنبال کاری که دوست داره توی زندگیش رفته. کسی خیلی محکم هست و پستی و بلندی زیادی داشته زندگیش. محکمه و خوندش بهت اعتماد به نفس میده. یکی مهربونه. تو میبینی توی روابطش چطور خوب هندل میکنه. چطور محبت ابراز میکنه. چطور رابطه نگه میداره. در کل من عموما کسی رو میخونم که من رو تصویر ذهنی ایده آل خودم نزدیک تر کنه. فرض کنیم که من از نقاط ضعف و قوتم آگاه هستم. میدونم که باید روی فلان قضیه تمرکز کنم. و دقیقا متناسب آدم هایی رو پیدا میکنم که کمکم کنن حتی اگر خودشون متوجه این کمک غیر مستقیم نشن.

+امروز هم به کارهایی که باید رسیدم. یه سری کارهای خورده ریز که باید انجامشون میدادم ولی هی تنبلی میکردم و خب کارهای بزرگ تر موندن. مهم نیست. اونارم انجام میدم.


62

ترکیبی از اخبار ناقص و احساسات و شهود بهم میگن که یکی از دوستام دانشگاه بسیار تاپی توی امریکا قبول شده. مبارکش باشه. شدیدا منتظرم که تابستون وقتی ویزاش اومد بیاد و بهمون بگه حداقل که بتونم شاید برای اخرین بار ببینمش.

+ سعی میکنم گاهی کلیشه های ذهنی مزخرفی که ذهنم رو اذیت میکنن و یا پیشداوری هایی که باعث انتخاب های بی دلیل غلط میشن رو اینجا بنویسم تا رها بشم. دقت کردین چقدر شنیده میشه که چقدر برای دخترا قد مهمه؟ خب من قدم متوسط به بالا حساب میشه چون خانواده پدریم همه قد بلندن و این ژن رو از اونا به ارث بردم. چیزی که مادرم خیلی دوست داشت و داره قد بلند هست برای مرد. ولی نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم من از پسرای بلند قد فراری هستم. هیچ وقت ازشون خوشم هم نیومده و قیافه طرف برام مهم تره تا قدش(برخلاف خیلی دختر ها) طرز لباس پوشیدن هم نه و ظاهرش دقیقا. ناخوداگاهم رو که جست و جو میکنم جواب سوال رو پیدا میکنم که چرا این طوریم. خیلی ها میگن دخترا همسرانی رو انتخاب میکنن که شبیه پدرشون باشن. در مورد من دقیقا این طوری هست که پدرم باعث شده بفهمم چه خصوصیاتی رو در یک مرد نمیخوام ببینم. من پدرم اخلاق تندی داره و سریع عصبانی میشه و این بزرگ ترین نقطه ضعفش هست. این ناراحتی ناخوداگاه من از پدرم باعث شده نخوام حتی پسرانی شبیه پدرم رو ناخودآگاه بهشون فکر کنم و بارز ترین ویژگی ظاهری پدرم چیه؟ قد بلندش به خاطر دلخوری های عمیقی که مربوط به اخلاقش هست ناخوداگاه افراد شبیه به اون حتی از نظر ظاهری من رو میترسونن. من میدونم که هرکسی عیبی داره ولی وقتی بچه تر بودن این اخلاق برام به شدت بولد بود و ناراحتم میکرد به خصوص توی سن بلوغ. حالا که فاصله گرفتم از اون سن از زوایای دیگه ای میتونم پدرم رو ببینم و رابطمون خیلی بهتر شده.

یه مورد اینکه جامعه خیلی نمونه های برخورد با ن جالبی رو نشون نمیده. خشونت به وضوح و کرات دیده میشه. این دیدن ها ناخوداگاه من رو مصر میکنه که مردی رو انتخاب کنم که تقریبا با من یه قد داشته باشه تا اگر 1%  یه دعوا و زد و خوردی اتفاق افتاد بتونم از خودم دفاع کنم. خیلی مسخرس نه؟ ترس از ضعیف دونسته شدن ترس از ترس از تحقیر.  اگر مونث نیستید ممکنه دیدی نسبت به ترس ها نداشته باشید ولی این ترس ها به همون حدی که گزنده هستن کاملا میتونن واقعی باشن و هستن. خیلی از مونث ها بحث رو باز نمیکنن و تا سال ها به این سیکل باید ساکت بمونیم چون دختر خوب هیچی نمیخواد و هیچی تقاضا نمیکنه و فریاد نمیزنه دامن میزنن. ولی خب من گاهی نمیتونم. دوست دارم بد باشم. دوست دارم داد بکشم. عصبی باشم و بداخلاق. مثل هرانسان دیگه ای.یه مقاومت کاملا منفی نسبت به قضاوت های تاریخی و اجتماعی نسبت به جنسیت من.

ناراحت کننده هست ولی دارم سعی میکنم این تفکر رو عوضش کنم. نه به خاطر شانس هایی که ممکنه در اینده از دست بدم بلکه کاملا به خاطر اینکه ترس های بی مورد در ناخوداگاه مانع از لذت بردن 100% از زندگی هست. به دنیا اومدیم تا لذت ببریم و رنج بکشیم. و من خیلی به این قضیه اعتقاد دارم.


61

بریم سراغ تحلیل چرند و پرندم از فیلم امروز. متری شیش و نیم رو دیدم خب راستش برخلاف عقیده خیلی ها باید بگم واقعا دوستش نداشتم و به نظر من از 5 ستاره 3 ستاره میگیره اگر بخوام حدودا بهش امتیاز بدم. اول فیلم به نظرم خیلی کشدار هست داستان به نظر من جذاب و قوی نیست و واقعا مثلث پیمان معادی نوید محمد زاده و پریناز ایزدیار تکراری شده و مثل ابد و یک روز خوب پرورونده نشده. نمیدونم چرا کلا بعضی بازیگر ها گل میکنن خیلی نقش های تکراری میپذیرن و تیپیک میشن.

کلا بازگیر های زن مورد علاقم توی سینمای ایران رعناآزادی ور هست و بازم چندتا دونه هست که یادم نمیاد. (خسته نباشم :دی)

دیدنش برای یک بار حتما توصیه میشه ولی واقعا دیگه سیل سریال های آموزنده و هشدار دهنده راجب مواد مثل ابد و یک روز یا قاچاق مثل لاتاری خسته کننده شده. حتی وقتی اصغر فرهادی فیلم درباره الی رو ساخت به نظرم واقعا هم داستان هم بازیگر ها و هم روایت عالی بود در حالی که بعدش حتی به نظرم جدایی و فیلم های بعدی فرهادی جالب نبودن به نظر شخصی من یعنی افتاد توی دور یه تکرار ظریف.

من هنوز که هنوزه وقتی مارمولک رو میبینم برام جالبه در حالی که ابتدائی بودم وقتی پخش شد و سریع هم جمعش کردن بعد شاید یک هفته. هنوز به نظرم میم مثل مادر فیلم جالبیه با بازی های عالی. رنگ خدا و بچه های آسمان و خانه دوست کجاست حتی قصه های مجید جالبن. این فیلم ها به نظر خیلی ها حتی شاید خودم که نسل جدید به حساب میام خسته کننده به نظر بیان ولی موضوعات ناب و سوژه خالص این فیلم ها حداقل من رو به این نتیجه میرسونه که اگر رفتم دوست دارم با این فیلم ها ایران رو معرفی کنم.

+رنگ خدارو دیدم و واقعا چقدر این فیلم زیبا و جذاب بود. جالب بود برام که این فیلم بعد از اکران توی آمریکا بسیار فروخته. یه جای فیلم ننه به پدر محمد پسرکوچولوی نابینا میگه من نگران محمد نیستم نگران توام. پدر محمد میخواد یه طوری محمد رو دک کنه چون این بچه رو باعث ننگ میدونه در حالی همون بچه براش باعث برکت بوده و وقتی به زور میفرستش توی یه کارگاه نجاری برکت از زندگیش میره و به چیزهایی که میخواد نمیرسه. فیلم پر از صحنه های طبیعت و جنگل های گیلان هست و لباس های گیلکی و لهجه ی اون ها. یکی از فیلم هایی که دیدنش حتما توصیه میشه.

+خدایا عجب کشور عجیبی هست. هرروزش انگار مصیبته. نکته جالبش اینجاست که خیلی ها که دارن ضربه میخورن نمیدونن از کجاست.


65

یه سوال صادقانه میخوام بپرسم. طبیعتا همه مااصولا ناشناس هستیم پس اگر میخواید جواب بدین لطفا صادق باشین

چقدر از اطرافیان یا خودتون نگاه میکنن؟ تاثیر مثبت یا منفی خاصی داشته توی زندگیتون؟

+اگر هم دوست ندارید که تایید بشه کامنتتون هیچ مشکلی نیست. شاید هم بعد جواب ها این پست رو پاکش کردم کلا.


65

حالا فهمیدم چرا از خیلی از کانال ها و وبلاگ هایی که پسرها و مردها مینویسن لیو میدم یا کلا لینکشون رو حذف میکنم تا نخونمشون. عموما(تا جایی که به پست من خورده و عموما هم ناشناس مینویسن) بسیار بددهن هستن. یادمه یه کانالی رو میخوندم فقط در مورد تجربه دختر بازی 4 تا پسر بود. فقطط و تمامش با کلمات F دار شروع و تمام میشد. هیچ وقت دوست نداشتم اون بچه مثبته که همش تذکر میده و پارتی پوپر هست باشم پس کلا تم رو این کردم که خیلی آروم و ناخوداگاه لیو بدم و نه خودم و نه کسی رو اذیت نکنم.

هرکسی شخصیتی داره. هرکسی روشی داره و حرفی رو میخواد بزنه. اگر من با خط کلی و اصل قضیه موافق نیستم چرا خودم و خودش رو به دردسر بندازم واقعا؟

+بعد فاز اونایی که پیام میذارن میگن بلینکمت و بلینک توی هرشبکه اجتماعی رو کلا درک نمیکنم. درسته علاقه داشتن باید دوطرفه باشه و مهم تر از اون من باید پذیرش این قضیه رو داشته باشم که اگر یه طرفه باشه غم عالم من رو نگیره. یکی از چیز هایی که شروع کردم بهش پذیرش ریجکت یا پذیرفته نشدن هست. خیلی این مهارت مهمیه توی زندگی به شدت و واقعا من نمیبینم خیلی توی سیستم تربیتی ما روش تاکید بشه که اشتباه محضه نادیده گرفتنش. حالا چطور این اتفاق باید بیفته؟ منم ابتدای راهم ولی راستش دارم گام های کوچیکی برمیدارم.

فرض کنید در یک وبسایت خارجی هایی که از ایران بازدید میکنن پیام میذارن که از فلان تاریخ تا فلان تاریخ فلان جای ایران اقامت دارند یا میخوان داشته باشن. منم تجربه داشتن و گردوندن چندین دوست اروپایی و آسیایی رو دارم. به یه چیزی حدود 20 نفر پیام میدم که میتونم فلان جاهای تاریخی و دیدنی که خودم قبلا رفتم و آشنا هستم ببرمتون و کمکتون کنم مستقر بشین. خب در عمل چه اتفاقی میفته؟ 5 نفر ریجکت میکنن بعضا پیام میفرستن وقت نمیکنم و سفرم فشرده شده یا با بقیه قرار گذاشتم یا هرچی  3-4 نفری پیامم رو جواب میدن و شاید بخوان من رو واقعا ببینن و بقیه کلا توجهی نمیکنن حالا یا اعتماد ندارن یا هرچی. تجربه کوچولوی رد شدن خیلی ساده ای هست. بی خطر و بدون ترس. اسم این وبسایت هم Couch surfing هست اگر دوست دارید بیشتر بدونید.

همیشه دوست داشتم یه متن انگیزشی بنویسم و بعد یکی بگه کلی یاد گرفتم و فلان(چون خودم همیشه دارم از همه فقط یاد میگیرم دویت دارم چیزی هم یاد بدم به ملت). خلاصه که حرف ملت رو بریزید دور. خیلی چیزهایی که بقیه برامون ساختن واقعا اون چیزی نیست که ماها فکر میکنیم.


64

به یک استاد توی دانشگاه نه چندان خوبی ایمیل زده بودم. روزمه و مقالات استاد رو خونده بودم و واقعا صادقانه خیلی چنگی به دل نمیزد. شهر و استانش هم حتی خوب نبود واقعا. ولی بک گراند من به استاد میخورد حداقل در تئوری و دیگه دل رو زدم به دریا و بهش ایمیل زدم. خیلی زود جواب من رو داد و ازم خواست براش ریز نمره بفرستم(معمولا توی ایمیل اول روزمه میفرستم مگر استاد توی پیجش بگه همون ایمیل اول ریزنمره بفرست برام) فرستادم و یکی دو روزی خبری نشد و خودم دوباره بهش ایمیل زدم. گفت بک گراندت بهم میخوره و خوبه. احتمال خیلی زیادی پروژه دارم با فاند کامل ولی کامل قطعی نیست بهم ایمیل بزن چند روز دیگه.

بهم توصیه کرد که مدارک مورد نیاز برای اپلای رو آماده کنم مثل توصیه نامه و SOP و این چیزا. رفتم و رزومه های بچه های قبلیش رو دیدم و تقریبا مطمئن شدم که میتونم اینجا قبول بشم. داشتم خودم رو اماده میکردم که ایمیل بزنم دوباره بهش و قطعی بپرسم و بعد پول اپلیکیشن رو بدم که تصمیم گرفتم ratemyprofessor اش رو هم بخونم و نتیجش عالی بود :دی

طرف دقیقا گفته بود که این استاد کسی هست که تقریبا همه دانشجوهای تحصیلات تکمیلیش وسط درسشون میذارن و میرن در واقع در میرن از دست استاده :دی

دانشجوهای لیسانسش توی همه سال ها به شدت از همه چی مثل اخلاق و علم و درس دادنش ناراضی بودن. مکان جغرافیایی بد استاد افتضاح و منم فقط خوشحال بودم که یادم مونده بوده که این سایت صادقانه گاهی چقدر اطلاعات خوبی میده و شانس آوردم کلی پول بی زبون به دلار کانادا خرج این استاد عزیز نکردم و بدتر از اون دانشجو ایشون نشدم. دانشگاهش هم پالیسی بسیار سختی برای مسترز داشت و حداقل توی دپارتمان ما باید کلی واحد درسی پاس میکردی(چیزی که غیر معمول هست توی دانشگاه های خوب کانادا) عموما ماکسیمم 5-6 تا کورس پاس میشه( بماند که همینا خیلی بیشتر از ایران وقت میگیرن) و بعد شما باید توی آزمایشگاه استاد مشغول تحقیق و در نوردیدن مرزهای علم باشی( چون احتمالا داری بابتش پول میگیری یا همون فاند RA)

نتیجه اخلاقی چیه؟ من تقریبا تصمیم رو گرفته بودم و داشتم خودم رو دیگه تصور میکردم تو این دانشگاه ولی صرفا یه فکر ساده به ذهنم رسید برای چک کردن یه سایت و دیدم دارم تو چه چاه سیاهی میفتم و خودم خبر ندارم. گاهی چیزی که ته ذهن ما پیداش میشه جوابه. چیزی که ممکنه فکرش رو هم نکنیم. عموما جواب سوالات زندگی یه جاهایی قایم میشن. تو چشم و در دسترس نیستن. پس گاهی افکار پس زمینه ذهنمون رو هم جدی بگیریم. ثواب داره.

+دارم یه مقاله میخونم توی Medium راجب HR1044 اگر کسی احیانا اینجا هست که میخواد آمریکا اپلای کنه به نظرم یه سری کلیات راحب این بیل رو بدونه خیلی خوب باشه. خودم یکی از دلایلی بود که امسال امریکا اصلا اپلای نکردم با وجود اینکه توی برنامم بوده.

+نتایج یکی دیگه از دوستان که مبارکش باشه.


63

یکی از نکاتی که در جریان هستم بهش توجه میشه هم تو کمک های مردمی و هم توی پول هایی که خرج میشه برای کمک به سیل زده ها توجه به وسایل بهداشتی مورد نیاز برای خانم ها مثل نوار بهداشتی و پوشک بچه و لباس زیر برای خانم ها هست. در کنار اقلامی مثل پتو و کنسرو. شاید تا همین چندین سال پیش به نظر عجیب یا حتی اضافه میومد که موقع کمک به انسان های آسیب دیده پولی به بهداشت ن و حتی بچه ها برسه ولی الان خیلی خوشحالم که میبینم بعضی از افراد دست اندرکار توجه دارن به این مسائل چون واقعا اکر اهمیتشون بیشتر نباشه از اقلام ضروری مثل لباس و غذا کمتر هم نیست.

+خوبی داشتن دوست های پسر این هست که بحث اخلاقی حقوقی میکنین راجب آپدیت جدید تلگرام. البته هیچ مانعی تو این بحث با دخترا وجود نداره فقط دوستای دختر من اصلا علاقه مند نیستن. نمیدونم چرا. اکثرا در فاز جذب محبت جنس مخالفن. چه با ازدواج چه با دوستی. چون طیف های مختلفی از دوست و آشنا دارم. ولی وجه مشترک اکثرشون اینه که روی شخصیت و اهداف خودشون تمرکز نمیکنن. یعنی اگر پسره رو ازشون بگیری شاید هدف دیگه ای براشون نمونه.این افتضاحه و شاید مقصر اصلیش جامعه ای باشه که از همون اول شخصیت مستقل برای زن تعریف نکرده و اجازه هم نمیده که همچین شخصیت مستقلی وجود داشته باشه. طبیعتا اکثریت پیرو خط فکری غالب حاکم بر جامعه هستن و عده کمی میپرسن و زیر سوال میبرن.

+یه سری کانال هارو میخونم. طرف همیشه میگه چرا من رو همش قضاوت میکنن. راستم میگه البته. ولی جالبیش اینجاست که میگه همه فکر میکنن من یه دختر سطحی هستم و کتاب نمیخونم و بحث های عمیق ندارم و فلان . بعدم کل کانال در مورد پارتی لش کردن پوست و مو ناخن کار بی چشم رو رو و آرایشگر های سابقش هست. طبیعتا کانال خودشه. طبیعتا باید در مورد چیزی که دوست داره بنویسه. ولی به نظر خودم صرفا ادعا متفاوت بودن وقتی هیچ وقت از خودت عقیده و فکر مستقلی نداشتی(حالا با هرظاهری) یکمی ضدو نقیض هست.

+چرا من باید یه سری کانال هارو بخونم اصلا وقتی کوچیک ترین وجه مشترکی ندارم با صاحب وبلاگ و کانال؟ هرکسی دلیل خودش رو برای چیزی داره ولی سوالی که من همیشه میپرسم یه چیز هست. این آدم چه چیزی میتونه بهم یاد بده؟ یکی هست که بسیار شاد و مثبت اندیش هست. دنبال کاری که دوست داره توی زندگیش رفته. کسی خیلی محکم هست و پستی و بلندی زیادی داشته زندگیش. محکمه و خوندش بهت اعتماد به نفس میده. یکی مهربونه. تو میبینی توی روابطش چطور خوب هندل میکنه. چطور محبت ابراز میکنه. چطور رابطه نگه میداره. در کل من عموما کسی رو میخونم که من رو تصویر ذهنی ایده آل خودم نزدیک تر کنه. فرض کنیم که من از نقاط ضعف و قوتم آگاه هستم. میدونم که باید روی فلان قضیه تمرکز کنم. و دقیقا متناسب آدم هایی رو پیدا میکنم که کمکم کنن حتی اگر خودشون متوجه این کمک غیر مستقیم نشن.

+امروز هم به کارهایی که باید رسیدم. یه سری کارهای خورده ریز که باید انجامشون میدادم ولی هی تنبلی میکردم و خب کارهای بزرگ تر موندن. مهم نیست. اونارم انجام میدم.


68

راه عوض کرد ذهن بقیه برداشتن گام های خیلی کوچیک هست. سال ها پیش ( یعنی بیشتر از 5-6 بیش) بابام فکر میکرد یه مونث نباید بنزین بزنه. و من هروقت پرسیدم چرا جواب هایی مثل اینکه چون ممکنه خم بشه و همه نگاش کنن وجود داشت که برای من اصلا وابدا قانع کننده نبود. چند مدتی هست که وقتی با خانواده بیرونم مثل امروز از عمد به بابام میگم بذار من بنزین بزنم.اجازه میدم تجربیاتش رو در اختیارم بذاره و فوت و فن رو بهم یاد بده. در واقع سال هاست که دیگه از اون مدل استدلال هارو ازش نشنیدم. میخوای به یه دختر مستقل و قدرتمند چی بگی؟ مستقل نباش؟ قدرتمند نباش؟ خب نمیتونی

همه ما در ذاتمون علاقه داریم به این صفات و اینا صفات بدیهی و در ذات انسان هستن. در ذات انسان یعنی هم زن و هم مرد. متنها انگار در تاریخ سرنوشت ن چنان فیدبکی خورده که بدست آوردن ذهن بی قضاوت از سمت جنس مخالف برای حتی کارای بسیار عادی و ابتدائی سخت بوده. چون وقتی زنی کاری رو انجام بده عمل+ جنسیتش با هم مورد قضاوت قرار میند چون اکثریت قدرتمند و قضاوت کننده در جامعه مردان هستند. قضیه ای هم اسم ن علیه ن به این فشار گاهی اضافه میکنه مثل مادرشوهری که چون خودش توسط مادر شوهرش مورد آزار قرار گرفته توی زندگی پسر و عروسش دخالت میکنه و اونارو هم اذیت میکنه.

وقتی به صفات بدیهی میرسیم میدونیم که کسی نمیتونه جلودارمون بشه و البته برداشتن گام های استقلال و اینکه جامعه اطرافمون مارو باور کنه برعهده خود ن هست.زمانی میتونیم حقوق بخوایم که به وظایفمون آگاه باشیم و در این راستا عمل کنیم حتی یه قدم. وگرنه نمیشه با وظایف زن سنتی کلیشه ای( مثل نان آور بودن مطلق مرد یا کمتر بودن وظایف زن در بیرون از خونه) حقوق زن امروزی رو بدست بیاریم و حقوق و وظایف باید متناسب باشند.

نکته کلیدی که مانع جلورفت جامعه توی این زمینه میشه قانون یه طرفه نظام خانواده در ایران هست. با این حجم شدید از تفاوت های بارز در نظام حقوقی و فقهی عملا غیرممکن هست که من خودم رو از جامعه جدا کنم و حتی اگر وظایف زن امروزی رو بپذیرم حقوق زن امروزی رو دریافت کنم چون قانون مانع هست( قوانین طلاق- ارث از پدر و مادر -ارث شویی -شهادت در دادگاه- دیه-خروج ازکشور-حضانت بچه- حقوق شویی و عدم توجه به نیاز ج*نسی زن و در نظر گرفتن نشوز( عدم تمکن جنسی) به صورت یک طرفه فقط برای زن و حتی مهریه).

کاملا تفاوت های کلی در نسل های متفاوت قابل تصور هست و واقعا با این حجم از تفاوت ها چطور ممکنه قانون برای این افراد یکی باشه و ضامن رضایت هردو نسل باشه؟ در واقع قانون بعد از گذشت مدت زمانی ب صورت نسبی( مثلا 20 سال) باید مورد تجدید نظر قرار بگیره تا متناسب با جامعه و نیازهای جامعه رشد کنه(حتی قانون باید کمی بالاتر از سطح عموم جامعه باشه تا در مواقع لازم و خاص بتونه کارایی داشته باشه). این اتفاق در ایران در جامعه افتاده و روند اگر نگیم تند ولی خوبی داشته. ذهن حتی خیلی از افراد جنس مذکر هم متناسب با دیدن همتایان مونث خودشون تغییر کرده. کلیشه های بسیاری شکسته شده و مرزهای ذهنی و قانونی جابه جا شدن. واگر در ایران شکاف بین جامعه و قانون ادامه دار باشه به یه گسست جدی معنادار خواهیم رسید.

ناهار سیزده به در ساخته بهم سخنرانی هم گفتم بیام بکنم اینجا :دی :دی

+من یوتیوبر های مورد علاقم یکی try guys هست از کانال buzzfeed یکی دیگه Lily Singh هست صاحب کانال superwoman و یکی هم اسمش سوفیا هست که فامیلیش سخته و نمیدونم :دی . دوتا دیگه هم هست به اسم برایان و Andrew Qua که اینام جالب و خوبن. نتایج شخم های چندماهه یوتیوبم بودن اینا ینی :دی


67

دو سه روزه اتفاقی افتاده و چیزهایی رو فهمیدم که زده من رو زمین کلا. پازلم نیمه کاره افتاده گوشه اتاق و کتابه به نصفه رسیده در حالی عملا عید رو به اتمامه. جالبه حالا معنی آرامش رو میفهمم. چند روزه با سردرد از خواب پا میشم و استرس در حالی که تعداد ساعت خوبی رو هم میخوابم و از این نظر مشکلی نیست. میدونم چرا ولی عجیبه. همه چیز.

حالا که آرامش از دست رفته میفهمم چه نعمتی بوده. آشفتگی جاش اومده و ناراحتی. احساس پوچی.

خب طبیعتا از بعضی دوستان آدم انتظاری نداره ولی اینکه یکی از اعتمادت سو استفاده کنه و پشت سرت حرف بزنه اونم واقعا چرت و پرت دیگه مسخرس. همه افراد توی این زنجیر یه جوری اذیتت کنن. خیلی مسخرس ولی الان در قعر نمودار زندگیمم و این رو به شدت حس میکنم الان.

+خوب میشد زندگی اگر میشد گاهی یه برهه ازش رو قیچی کرد ولی میدونی قضیه چیه؟ ممکنه دلت برای همون تیکه ای میبری تنگ بشه و حتی دنبالش بگردی بعدا. ولی عجیبه. مثل اینکه توی سطل آشغال دنبال ته مونده های غذات باشی. چرا من هیچ وقت نتونستم گاهی گذشته رو با تمام خاطرات دفن کنم؟ و آدماش گاهی اذیتم میکنن؟ چطوریه قضیه؟ این حجم از آشفتگی توی 23 سالگی طبیعیه؟

+دارم یه سری خاطرات واقعی یک وکیل رو میخونم. وکیل با اسم حقیقی خودش مینویسه ولی واقعا دوست دارم ازش بپرسم گاهی که واقعین چیزهایی که مینویسه چون باید بشینیم گریه کنیم وگرنه به حال این جامعه

+نمیدونم این کشور داره به کدوم سمتی میره (در واقع هرکسی دیدی داره ولی دوست ندارم بهش فکر کنم) ولی فارغ از جنس و قومیت و نقطه جغرافیایی کسی رو امیدوار به آینده این کشور نمیبینم. همه هم میدونن چرا. ولی یه عده نمیخوان قبول کنن. یه عده نفعشون هست و یه عده هم ناامیدن چون میدونن هیچ کاری نمیتونن بکنن و جوونیشون هست که داره تلف میشه صرفا.


66

تموم شد اسکایپم و احتمالا آخرین اسکایپم هم بود. بد نبود خوب پیش رفت. الان واقعا هیچ حسی ندارم. نمیدونم ناراحت باشم یا خوشحال حتی.

+ گفت خیلی زود نتیجه رو میده. استرس + نگرانی :دی

+استاد خیلی جوون و واقعا جذاب هست متاسفانه به چشم کاملا غیر برادری. بیشتر از این بخش ناراحتم که با همچین موجود جذابی مگه میشه کار علمی کرد اخه؟ یه جدی بودن و حرفه بودنی هم داشت که اون جذابیت لعنتی رو بیشترم کرده بود. اه :| چرا همیشه احساسات زمان و جایی به وجود میان که نباید؟


65

حالا فهمیدم چرا از خیلی از کانال ها و وبلاگ هایی که پسرها و مردها مینویسن لیو میدم یا کلا لینکشون رو حذف میکنم تا نخونمشون. عموما(تا جایی که به پست من خورده و عموما هم ناشناس مینویسن) بسیار بددهن هستن. یادمه یه کانالی رو میخوندم فقط در مورد تجربه دختر بازی 4 تا پسر بود. فقطط و تمامش با کلمات F دار شروع و تمام میشد. هیچ وقت دوست نداشتم اون بچه مثبته که همش تذکر میده و پارتی پوپر هست باشم پس کلا تم رو این کردم که خیلی آروم و ناخوداگاه لیو بدم و نه خودم و نه کسی رو اذیت نکنم.

هرکسی شخصیتی داره. هرکسی روشی داره و حرفی رو میخواد بزنه. اگر من با خط کلی و اصل قضیه موافق نیستم چرا خودم و خودش رو به دردسر بندازم واقعا؟

+بعد فاز اونایی که پیام میذارن میگن بلینکمت و بلینک توی هرشبکه اجتماعی رو کلا درک نمیکنم. درسته علاقه داشتن باید دوطرفه باشه و مهم تر از اون من باید پذیرش این قضیه رو داشته باشم که اگر یه طرفه باشه غم عالم من رو نگیره. یکی از چیز هایی که شروع کردم بهش پذیرش ریجکت یا پذیرفته نشدن هست. خیلی این مهارت مهمیه توی زندگی به شدت و واقعا من نمیبینم خیلی توی سیستم تربیتی ما روش تاکید بشه که اشتباه محضه نادیده گرفتنش. حالا چطور این اتفاق باید بیفته؟ منم ابتدای راهم ولی راستش دارم گام های کوچیکی برمیدارم.

فرض کنید در یک وبسایت خارجی هایی که از ایران بازدید میکنن پیام میذارن که از فلان تاریخ تا فلان تاریخ فلان جای ایران اقامت دارند یا میخوان داشته باشن. منم تجربه داشتن و گردوندن چندین دوست اروپایی و آسیایی رو دارم. به یه چیزی حدود 20 نفر پیام میدم که میتونم فلان جاهای تاریخی و دیدنی که خودم قبلا رفتم و آشنا هستم ببرمتون و کمکتون کنم مستقر بشین. خب در عمل چه اتفاقی میفته؟ 5 نفر ریجکت میکنن بعضا پیام میفرستن وقت نمیکنم و سفرم فشرده شده یا با بقیه قرار گذاشتم یا هرچی  3-4 نفری پیامم رو جواب میدن و شاید بخوان من رو واقعا ببینن و بقیه کلا توجهی نمیکنن حالا یا اعتماد ندارن یا هرچی. تجربه کوچولوی رد شدن خیلی ساده ای هست. بی خطر و بدون ترس. اسم این وبسایت هم Couch surfing هست اگر دوست دارید بیشتر بدونید.

همیشه دوست داشتم یه متن انگیزشی بنویسم و بعد یکی بگه کلی یاد گرفتم و فلان(چون خودم همیشه دارم از همه فقط یاد میگیرم دوست دارم چیزی هم یاد بدم به ملت). خلاصه که حرف ملت رو بریزید دور. خیلی چیزهایی که بقیه برامون ساختن واقعا اون چیزی نیست که ماها فکر میکنیم.


69

بدترین قسمت قضیه این هست که کسی رو حتی ممکنه توی ذهنت قضاوت کنی که از نرم های جامعه به دوره و بعد بفهمی که خودت در واقع از کم یاب ترین اقلیت ها ممکنه باشی.

+ به وضوح شاید من دارم با لیبل atual مخالفت میکنم برای خودم. خیلی سخت هست این قضیه و به نظرم باید علاوه بر دوستای پسرم از دوستای صمیمی دخترم هم بپرسم در موردش. شاید دلیلش این هست که پذیرفتن این لیبل تصاویر ذهنی من راجب خودم رو میشکنن و اینکه نمیتونم تصور کنم خب بعدش که چی؟

+هنوز نمیدونم آیا اینا اثرات انتخاب های خودم در زمان نوجوانی بوده و یا شرایط ای که جامعه تحمیل کرده و یا جهت دادن های مداوم تمایلات از سن پایین. چیزی که هست حس میکنم نیاز به شناخت عمیق تر از خودم نیاز دارم همچنان.


68

یکی از راه های عوض کردن ذهن بقیه برداشتن گام های خیلی کوچیک هست. سال ها پیش ( یعنی بیشتر از 5-6 بیش) بابام فکر میکرد یه مونث نباید بنزین بزنه. و من هروقت پرسیدم چرا جواب هایی مثل اینکه چون ممکنه خم بشه و همه نگاش کنن وجود داشت که برای من اصلا وابدا قانع کننده نبود. چند مدتی هست که وقتی با خانواده بیرونم مثل امروز از عمد به بابام میگم بذار من بنزین بزنم.اجازه میدم تجربیاتش رو در اختیارم بذاره و فوت و فن رو بهم یاد بده. در واقع سال هاست که دیگه از اون مدل استدلال هارو ازش نشنیدم. میخوای به یه دختر مستقل و قدرتمند چی بگی؟ مستقل نباش؟ قدرتمند نباش؟ خب نمیتونی

همه ما در ذاتمون علاقه داریم به این صفات و اینا صفات بدیهی و در ذات انسان هستن. در ذات انسان یعنی هم زن و هم مرد. متنها انگار در تاریخ سرنوشت ن چنان فیدبکی خورده که بدست آوردن ذهن بی قضاوت از سمت جنس مخالف برای حتی کارای بسیار عادی و ابتدائی سخت بوده. چون وقتی زنی کاری رو انجام بده عمل+ جنسیتش با هم مورد قضاوت قرار میند چون اکثریت قدرتمند و قضاوت کننده در جامعه مردان هستند. قضیه ای هم اسم ن علیه ن به این فشار گاهی اضافه میکنه مثل مادرشوهری که چون خودش توسط مادر شوهرش مورد آزار قرار گرفته توی زندگی پسر و عروسش دخالت میکنه و اونارو هم اذیت میکنه.

وقتی به صفات بدیهی میرسیم میدونیم که کسی نمیتونه جلودارمون بشه و البته برداشتن گام های استقلال و اینکه جامعه اطرافمون مارو باور کنه برعهده خود ن هست.زمانی میتونیم حقوق بخوایم که به وظایفمون آگاه باشیم و در این راستا عمل کنیم حتی یه قدم. وگرنه نمیشه با وظایف زن سنتی کلیشه ای( مثل نان آور بودن مطلق مرد یا کمتر بودن وظایف زن در بیرون از خونه) حقوق زن امروزی رو بدست بیاریم و حقوق و وظایف باید متناسب باشند.

نکته کلیدی که مانع جلورفت جامعه توی این زمینه میشه قانون یه طرفه نظام خانواده در ایران هست. با این حجم شدید از تفاوت های بارز در نظام حقوقی و فقهی عملا غیرممکن هست که من خودم رو از جامعه جدا کنم و حتی اگر وظایف زن امروزی رو بپذیرم حقوق زن امروزی رو دریافت کنم چون قانون مانع هست( قوانین طلاق- ارث از پدر و مادر -ارث شویی -شهادت در دادگاه- دیه-خروج ازکشور-حضانت بچه- حقوق شویی و عدم توجه به نیاز ج*نسی زن و در نظر گرفتن نشوز( عدم تمکن جنسی) به صورت یک طرفه فقط برای زن و حتی مهریه).

کاملا تفاوت های کلی در نسل های متفاوت قابل تصور هست و واقعا با این حجم از تفاوت ها چطور ممکنه قانون برای این افراد یکی باشه و ضامن رضایت هردو نسل باشه؟ در واقع قانون بعد از گذشت مدت زمانی ب صورت نسبی( مثلا 20 سال) باید مورد تجدید نظر قرار بگیره تا متناسب با جامعه و نیازهای جامعه رشد کنه(حتی قانون باید کمی بالاتر از سطح عموم جامعه باشه تا در مواقع لازم و خاص بتونه کارایی داشته باشه). این اتفاق در ایران در جامعه افتاده و روند اگر نگیم تند ولی خوبی داشته. ذهن حتی خیلی از افراد جنس مذکر هم متناسب با دیدن همتایان مونث خودشون تغییر کرده. کلیشه های بسیاری شکسته شده و مرزهای ذهنی و قانونی جابه جا شدن. واگر در ایران شکاف بین جامعه و قانون ادامه دار باشه به یه گسست جدی معنادار خواهیم رسید.

ناهار سیزده به در ساخته بهم سخنرانی هم گفتم بیام بکنم اینجا :دی :دی

+من یوتیوبر های مورد علاقم یکی try guys هست از کانال buzzfeed یکی دیگه Lily Singh هست صاحب کانال superwoman و یکی هم اسمش سوفیا هست که فامیلیش سخته و نمیدونم :دی . دوتا دیگه هم هست به اسم برایان و Andrew Qua که اینام جالب و خوبن. نتایج شخم های چندماهه یوتیوبم بودن اینا ینی :دی


70

باز دوباره مرضم عود کرد و ناچار شدم اینجارو ببندم چاره ای نیست باید فقط روش زندگی و طرز تفکرم رو عوضش کنم. قول میدم بهت که همه چیز درست بشه. تو لیاقتش رو داشتی پس نگران نباش.

+از مصاحبه پست قبلم ریجکت شدم. برام حتی نوشتنش هم سخته ولی باید بفهمم که شکست بخشی از زندگی و پیروزی هست. عصبانی بودم و ناراحت از خودم. ضجه میکشیدم و خب چند شبی اصلا خواب نداشتم شاید. باورش برام سخت بود که از همچین دانشگاهی ریجکت بشم. ولی با خودم گفتم شاید هنوز شانسی باشه برای آمریکا. و شروع کردم به رگباری ایمیل زدن. مطمئن بودم جواب میگیرم با توجه به رزومم و خب شد. جوابای خوبی گرفتم. تا اینکه خدا خودش اومد روی زمین و من دیدمش. دیدم که استادی که 6-7 ماه بهش ایمیل زدم و جوابم رو نداده بوده یه دفعه از ناکجا آباد و ته دنیا وقتی همه رفته بودن ویزا بهم ایمیل زد و گفت دوست دارم زیر نظرم کار کنی و کمتر از 3 روز اسکایپ کردیم و پذیرفته شدم با فاند و تمام

نکته قشنگ قضیه این هست که اگر مصاحبه دانشگاه متوسط رو قبول میشدم دیگه این دانشگاه تاپ رو نمیتونستم برم چون اولی فقط چند روز برای رد یا قبول آفر بهم وقت میداد در حالی که استاد الانم فقط چندروزه بهم پیام داده. وقتی آفر جایی رو اکسپت کنین دیگه نمیتونین با جای دیگه ای برای اومدن مذاکره کنین چون عملا از قبل انتخابتون رو کردین. یعنی من اصلا باید مصاحبه رو ریجکت میشدم تا بتونم به این مرحله برسم که آفر دانشگاه بهتر رو قبول کنم و من نمیفهمیدم که باید این اتفاق میفتاد تا اتفاق خیلی بهتری بیفته چون نمیدونستم هیچ چیزی رو. با چشمام سرنوشت رو دیدم. بالاپایین های زندگی رو فهمیدم و فقط میتونم بگم برای من 23 ساله سخت ترین و عجیب ترین سال کل زندگیم بوده این سن انگار نقطه عطف تمام تلاش های زندگیم بوده برای پیدا کردن معنا زندگیم. میخوام فقط لایق تمام زجر های که میکشم باشم

+هر روز از خواب پا میشی چیزای تازه میبینی بعضا چیزای ناراحت کننده. به خصوص از نظر اقتصادی. واقعا چرا این طوری شده؟ هرچند میدونم چرا و ودلایلش رو رهم میدونم ولی دهن من بستس. سال هاست که قول دادم که ببندمش. ولی نمیتونم ناراحتی و تعجبم رو پنهان کنم. باید برم از اینجا. باید برم یه جای خیلی دور و خودم رو پیدا کنم. باید زیاد بخوام و هدف زیاد بذارم تا بهش برسم.کم خواستن چیزی نیست که بتونم تحملش کنم. چون این زندگی دیگه مال من نمیشه. انگار که دیگه من من نباشم و به آدم دیگه ای تبدیل بشم.


73

نوشتن ایمیل رد کردن یه آفر یا یه اسکایپ خیلی خوب یکی از سخت ترین کارهای دنیاست به خصوص وقتی دانشگاه خیلی تاپ باشه. میدونم که پشیمون نمیشم و تصمیمم رو گرفتم.

+هنوز ایمیل رو نفرستادم. نمیدونم چرا اصلا دستم به send نمیره. باید م کنم اول با چند نفر. اون یکی آفر توی کانادا رو هم نمیدونم چرا میترسم ریجکت کنم. در حالی که استادم گفته دیگه اسمت رو رسما توی سیستم وارد کردم سر فاند کاملا به توافق رسیدیم و دیگه فقط باید پروسه اداریش طی بشه تا نامه رسمی ادمیشن برسه دستم. نمیدونم چی شده عنقدر سست شدم تو ریجکت کردن بقیه آفر ها.

+یه مورد خیلی خوب هم خونه پیدا کردم. توی خود کمپس دانشگاه. فعلا معلوم نیست بتونم بگیرمش برای یه سال. صاحبش هم ایرانی هست. چون توی محوطه دانشگاه هست بهترین انتخابه فعلا قیمتش و شرایطشم عالیه ولی خب طبق معمول نباید به یه انتخاب دل بست چون ممکنه جور نشه که البته نشد هم خدا بزرگه چون بازم کلی جا هست


72

نمیدونم بایستی چیکار کنم. خیلی ها فکر میکنن خب دیگه پذیرش گرفته تموم شده رفته دیگه در حالی که از نظر من این فقط شروع یه دوره جدیده. شروع یه برهه تازه از زندگی. ترکیبی از شور و هیجان که بخش ریسک پذیر وجودم داره و استرس که مربوط به بخش محتاط تر من هست.

دو هفته پیش که مشغول ضجه زدن و شب بیداری بودم تصمیم گرفتم قوی تر باشم. با خودم گفتم این راهی هست که تا حالا طی کردی و نباید بذاری که تلاش های فعلیت بخورن زمین و بیهوده باشن. شروع کردم به شخم زدن سرنوشت و برخلاف میلم ایمیل زدم آمریکا. یه تمپلیت شخصی داشتم که تغییرش میدادم و متناسب با هراستادی میفرستادم براش. فکر کنم دو سه روزی طول کشید. روزای اول جواب خاصی نمیگرفتم. بیشترم روی موضوع تمرکز داشتم و حیطه کاری استاد چون برای آمریکا باید دکترا مستقیم اپلای میکردم(برخلاف میل باطنیم چون فاند به این دوره تعلق میگیره نه مستر) یعنی احتمال فاند گرفتن توی مستر عنقدر در برابر دکترا ناچیز هست که صرف نظر کرده بودم و وقتی هم راستش براش نداشتم که بشینم بگردم چون خیلی باید بیشتر میل زد و به رنک های پایین تر نیز.

حالا دوهفته بعد زندگیم از این رو شده اون رو. دوتا آفر گرفتم درحالی که برای یه دانشگاه حتی هنوز اپلای هم نکردم و اپ فی هم ندادم حتی اسکایپ هم نکردم فقط رزومه فرستادم. رزومه منم اونقدر شاخ و خاص نیست که بگم چشم استاد رو خیلی گرفت البته از نرمال کسانی که اینجا قبول میشن بالاتر هست ولی خب دیگه انتظار نداشتم عنقدر هلو برو تو گلو بشه. سرنوشت رو دست کم نگیرین. اینایی که گفتم برای کانادا بودن. همین امروز هم اون استاد آمریکاییه ایمیل زده و میخواد با دوتا از دانشجوهای دکتراش اسکایپ و صحبت بیشتر کنم. اسکایپ قبلیمون به نظر خود من خیلی جالب نبود. خیلی استرس داشتم و استاد بسیار تند حرف میزد. یه سری از پروژه های لیسانسم رو اصلا مرور نکرده بودم حتی ببینم خلاصه یا صورت پروژه چیه چون فکر نمیکردم توی اون فیلد ازم بپرسه و در عوض اصلا از پروژه هایی که روشون تاکید کرده بودم تو ایمیل نپرسید و من رو غافل گیر کرد. اینه که میگم خیلی جالب نبود. حالا امروز صبح خودش ایمیل زده که بیا با دوتا از دانشجوهای دکترام اسکایپ کن اگر هنوز میخوای بیای. منم واقعا ترجیحم کاناداس نه امریکا به خاطر شرایط مهاجرتی. نمیدونم چی بگم بهش. میترسم قبل اینکه آفر رسمیم بیاد استاد زیر همه چیز بزنه( که البته احتمال خیلی کمه ولی هست)

گیری کردیما از دست از این زندگی که 100 بار بالا و پایین میشه


71

و وی که در گذشته به سختی قادر به گشتن برای خانه در مرکز کشور بود اکنون درحال پیدا کردن خانه در آن سر دنیا است

+دارم یاد میگیرم برای آخرین بار به همه چیز نگاه کنم. هنوز به مامان بزرگم نگفتم که پذیرش گرفتم و دارم برای همیشه میرم. حتی دوستای صمیمیم. هیشکی نمیدونه. فقط پدر و مادرم. چند وقت دیگه نامه رسمی پذیرشم میاد و باید برم انگشت نگاری یا بایو متریک. مستر یا ارشد عموما زمان کمی برای ویزا گرفتم میخواد به خصوص از دانشگاه های خیلی خوب کانادا بنابراین خیلی نگران چیزی نیستم. یه ماه دیگه هم سابمیت میکنم بره. بلیتم احتمالا هفته دیگه میخریم و باید مثل چی دنبال خونه باشم. فعلا نمیتونم خوابگاه بگیرم چون پذیرشم دیر اومده باید بمونم برای ترم دیگه یا سال دیگه. در نتیجه اون بین باید سعی کنم سابلت بگیرم.

+نمیدونم چطوری قراره به بقیه بگم قضیه پذیرشم رو. مامان میگه بذار ویزا بیاد بعدا ولی چقدر قراره فحش بخورم اون موقع خدا میدونه چون به دوستم گفتم که احتمالا منم کنکور میدم که البته حقیقته و امسال کنکور ارشد هم میدم ولی بهش نگفتم پذیرش دارم و تا قبل کنکور احتمالا کارای اصلی ویزام هم تموم میشه. فرض کن یه دفعه دوستت بیاد بگه یه ماه دیگه یا کمتر دارم برای همیشه از این کشور میرم.

+سن پایین تر رفتن خوبی ها و بدی های خودش رو داره. از نظر من طبیعتا خوبی هاش میچربیده که خودم دارم زود میرم از ایران. باید تنها باشم مستقل باشم و زندگیم رو بسازم. این ها چندتا جمله هستن ولی میدونم که چقدر باید زجر بکشم و چقدر بالا و پایین خواهم داشت.

+میدونم که دلم برای همه چیز تنگ میشه. نمیدونم چمه اصن.دلم حتی برای غرغر ها و صدای خرو پف بابام تنگ خواهد شد. برای غر زدن های داداشم و مهربونی های بیجا و بجای مادرم. برای مامان بزرگم که خیلی دوستش دارم. کانادا هم شده مثل آمریکا. عنقدر بلیت گرون هست که عملا دیگه نمیتونی برگردی فقط امیدوارم بعد از یک سال بتونم دعوت نامه بفرستم برای مادرم تا فقط بیاد اینجا رو ببینه .

+ 2 تا اسکایپ هم توی این فاصله ای که جواب رد شنیده بودم از دانشگاه متوسط انجام دادم با یه استاد چینی و یه استاد آمریکایی.یکیشون از یک دانشگاه بسیار معروف و تاپ بود که باورم نمیشد استادی از اینجا با من اسکایپ کنه اصلا. باید یاد بگیرم که خیلی استرسم رو بیشتر مدیریت کنم و برخلاف چیزی که به نظر میاد اعتماد به نفسم رو بیشتر کنم و از تجربیات و افتخاراتی که به دست میارم خوشحال باشم که بگم خب شانسی بودن دیگه در حالی پشت این نتایج سال ها تلاش و فلسفه و تفاوت سبک زندگی با خیلی ها بوده

+نمیدونم چرا هی دوست دارم دوتا اهنگ کاملا متضاد ولی جذاب Take My Swags On و Fire Flies رو با هم گوش بدم. جالبه جفتشون هم مال 10 سال پیشن. نکته قضیه اینه که من کلا از رپ خوشم نمیاد و پاپ هم خیلی دوست ندارم. ژانرهای مورد علاقم موسیقی کلاسیک و راک هست. آدما عوض میشن به خصوص تو اینطور چیزا


74

واقعا باورم نمیشه که اونقدری بزرگ شدم که دارم کاملا مستقل میشم و تصمیم های اساسی و بزرگی برای زندگیم میگیرم. اینکه کدوم کشور زندگی کنم. دنبال خونه باشم ماهیانه اجاره بدم به یه زبون دیگه توی فضای دیگه درس بخونم. دوست پیدا کنم و جزئی از اجتماع بشم.

کلی کار خورده ریز مونده که باید انجام بدم. بیشتر دنبال خونه بگردم تا یه جارو دیگه قطعی اوکی کنم. بلیت بخرم و کارای چشم و دندون پزشکیم رو انجام بدم چون بیمه اونجا شامل این موارد نمیشه و هرکاری داری باید دیگه ایران انجام بدی چون واقعا با این وضع بلیت اصلا مشخص نیست من کی برگردم. سال های اول برای تمرکزم روی تلاش کردم و جاافتادن درسی و کاری باشه. تا حد امکان ماجراجویی عاطفی نکنم که خب البته سرنوشت باید دید چیه. میدونم خیلی زوده ولی دوست دارم یه استارتی به زندگی عاطفیم بدم.

دوتا از دوستام با رزومه های خیلی تاپی هنوز اکسپت ندارن. خیلی حسشون رو درک میکنم. خودم شاید تا همین دوهفته پیش مثل خودشون بودم. همه دارن کاراشون رو درست میکنن ولی تو موندی. نکته زشت قضیه این هست که تقصیر تو هم نیست و سرنوشت باهات یار نبوده. شانس نداشتی که بتونی اکسپت بگیری. زندگی همیشه با ادم تا نمیکنه. مثل موج سواری میمونه. باید یادبگیری چطور هم با موج پایین کنار بیای هم با موج بالا.

+خرید و بستن چمدون هم هست :/


73

نوشتن ایمیل رد کردن یه آفر یا یه اسکایپ خیلی خوب یکی از سخت ترین کارهای دنیاست به خصوص وقتی دانشگاه خیلی تاپ باشه. میدونم که پشیمون نمیشم و تصمیمم رو گرفتم.

+هنوز ایمیل رو نفرستادم. نمیدونم چرا اصلا دستم به send نمیره. باید م کنم اول با چند نفر. اون یکی آفر توی کانادا رو هم نمیدونم چرا میترسم ریجکت کنم. در حالی که استادم گفته دیگه اسمت رو رسما توی سیستم وارد کردم سر فاند کاملا به توافق رسیدیم و دیگه فقط باید پروسه اداریش طی بشه تا نامه رسمی ادمیشن برسه دستم. نمیدونم چی شده عنقدر سست شدم تو ریجکت کردن بقیه آفر ها.

+یه مورد خیلی خوب هم خونه پیدا کردم. توی خود کمپس دانشگاه. فعلا معلوم نیست بتونم بگیرمش برای یه سال. صاحبش هم ایرانی هست. چون توی محوطه دانشگاه هست بهترین انتخابه فعلا قیمتش و شرایطشم عالیه ولی خب طبق معمول نباید به یه انتخاب دل بست چون ممکنه جور نشه که البته نشد هم خدا بزرگه چون بازم کلی جا هست

+خدایا بعضی از امتحان های تو خیلی خیلی سخته. میدونم که اون از نظر جسمی برام چقدر جذابه خب تعارف ندارم با خودم. قیافه و هیکلش رو دوست دارم ولی این آدم شخصیت نداره آینده ای من باهاش نمیبینم معنی تعهد به کسی رو کلا درک نمیکنه.نمیتونه پدر خوبی برای بچه های من باشه و مشکلات و حفره های جدی شخصیتی داره که دارم با چشمم میبینم اونارو. گفتنش باعث میشه من به شدت سطحی به نظر بیام ولی شاید این آدم دلیل ریجکت اسکایپم از دانشگاه متوسط بوده حتی.( البته که باعث و بانی خیر شد و باعث من جای خیلی بهتری پذیرش بگیرم) ولی از اصل قضیه نمیشه گذشت. این آدم برای من آرامش نمیاره و من میدونم. خدایا فقط یه قدرتی بهم بده بتونم بندازمش از ذهنم برای همیشه بیرون. چرا همیشه چیزای سخت باهم اتفاق میفتن؟ الان باید با امیال جنسی درونم مبارزه کنم با عواطف و احساساتم در حالی باید به شدت کار کنم روی محیط متمرکز بشم و نتورک خودم رو قوی کنم تا بتونم بعدش کار صنعتی پیدا کنم و مستقل بشم و بعد برم دنبال کارای پاسپورتم.

نکته مهم اینکه این آدم هم از نظر اکادمیک خیلی قوی بود و قبل از من رفته کانادا و توی استان بغلی من توی یک دانشگاه تاپ داره مستر میخونه فول فاند. و میترسم به خاطر این شباهت ها ببینمش بیشتر و بیاد اینجا حتی یا حتی خودم مجبور شم برم.(چون چندتا از دوستام هم دقیقا همون دانشگاه هستن). خدایا خواهشا امتحان های سخت نگیر.

نیاز دارم به ادم های جدید توی زندگیم. مثبت تر و بلندپرواز تر. همون آدمایی که دارن دنیا رو به جای بهتری برای همه تبدیل میکنن و من برنامه دارم توی 5 سال آینده حداقل یه قدم به این مدل از آدمیت نزدیک تر بشم.

لعنت به این احساسات و غرایز که همیشه بد موقع مزاحم آدم میشن. ولی جنگ واقعی اینجاست. خودم با خودم


76

یکی از سخت ترین مشکلات برای کسی که داره توی این قرن زندگی میکنه چیه؟ اینکه به مرور میفهمی که خیلی خیلی از چیزهایی که پدرو مادرت بهت گفتن و یاد دادن به درد زندگی تو نمیخوره. تو باید دنبال جواب های خودت به سوالات مشترک بین تمام انسان ها در تمام زمان ها و مکان ها باشی. و خب این مستم گذاشتن زمان و تلاش کافی هست. چیزی که همه نمیخوان خرج کنن.

ولی وقتی جواب اون سوال هارو به دست آوردی و بر اون اساس زندگی کردی وقتی بعد از مدت طولانی مثلا 10 سال برمیگردی و به زندگیت نگاه میکنی , زندگی برات با تمام پستی بلندی هاش موفقیت ها و شکست هاش هیچ جای پشیمونی و ناراحتی نداره چون تو اختیار و مسئولیت تمام انتخاب ها رو داشتی و این همون زندگی ای هست که من دنبالشم

+گاهی اوقات اتفاقاتی میفته که تو شک میکنی به جوابت به بعضی سوالات. شاید چون جواب تو با بقیه فرق داشته باشه و فکر میکنی شاید من دارم اشتباه میکنم. ولی خیلی اوقات راه حل و روش زندگی بقیه برای تو نیست و تو باید روش خودت رو برای یک زندگی یا پیدا کنی یا بسازی

+این قضیه تمام ابعاد زندگی صدق میکنه بنظرم

+بشینید فیلم عروسی پدر و مادرتون رو بعد از ربع قرن نگاه کنید با این عنوان که "زمانی که من نبودم دنیا چه شکلی بود". تمام بچه های کوچولو و نوجوون تو این عکس الان خیلی تغییر کردن. بعضی هاشون ایران نیستن بعضیا بچه دارن.قیافه ها عوض شده. سلیقه ها لباس پوشیدن ها همه چیز حتی طرز تفکر حتی بعضیا فوت کردن. چقدر دلم میگیره وقتی میبینم خونه پدر بزرگم عروسی بوده. تمام لوکیشن های بچگی میاد جلو چشمم. سال هاست که بعد از فوت پدربزرگم اونجا نرفتم. فروختنش به یه خانواده دیگه. وقتی عروس و داماد رو میبینم باورم نمیشه که اینا همون پدر و مادر الانم باشن. یه لحظه از قالب اینکه اینا پدر مادرم بودن خارج میشم. دوتا جوون خوشحال و شاد رو میبینم که عروسیشون هست. دارن ازدواج میکنن و زندگی تشکیل میدن. ازدواجی که قراره ثمرش چند وقت بعد من باشم. خیلی عجیبه همه چیز خیلی


77

نوشته آرزومه که الان توی فرودگاه بودم و بلیت یه پرواز خارجی رو داشتم و از پشت شیشه کافی شاپ اونجا بیرون رو نگاه میکردم. خودم رو چندماه دیگه میبینم. جالبه که برام این قضیه یه حس ساده به حساب میاد. حسی که ممکنه حتی ارزوی خیلی ها باشه. یعنی واقعا بعضی از آرزوهای من هم به عقیده بقیه ممکنه همین قدر ساده و قابل دست یافتن باشه؟


78

دارم میشمرم و مینویسم کسایی و چیزهایی رو که برای اخرین باید باهاشون خداحافظی کنم. هفته دیگه پیش دوستای خوابگاهم تو تهران میرم و خب خیلی اتاق ها هست و خیلی آدم ها که دوست دارم ببینمشون. حتی شده برای آخرین بار. به تک تک آدم هایی که حس کردم تو حقشون خوبی نکردم دارم پیام میدم. دیگه همینه پوست انداختن الکی که نیست. میخوام پاک و پاکیزه برم از اینجا

کاش میشد بدونی کی داری این دنیا رو ترک میکنی. اون وقت راحت برنامه ریزی میکردی تمام کارای ناتموم رو انجام میدادی و تماما حرفایی که شاید تو دلت مونده بوده رو میزدی به /ادم هایی که باید. اما متاسفانه اغلب اوقات زمانی خوشبختی چشیده میشه که نباشه

+oسته شدم از سروکله زدن با این آدم تکراری. آدمی که واقعا میدونم چیزی از بهم نمیرسه در واقع شاید 10% حرفامون مفید باشه. بقیش چرت و پرته.

+یه بار به یکی از کانال نویس های مورد علاقم آدرس اینجارو دادم. و خب هیچ وقت اینجا نیومد و فکر کنم حتی لینک رو بازم نکرد. خیلی میخوندم کانالش رو و قبولش داشتم که آدرس اینجا رو بهش دادم. چون به هرکسی ندادم در واقع. و خب مثل حس یه طرفه میمونه. از اون به بعد یاد گرفتم خود رو سانسور کنم یه جورایی. احساساتم رو. گاهی یاد بگیرم بذارم دیگران بهم نزدیک بشن و تلاش کنن وخودم فقط تماشاگر باشم و از تلاششون برای نزدیک شدن بهم لذت ببرم. . قطعا اینا تجربیات یباره من نبوده. پیش اومده خواستم ولی خواسته نشدم. شاید برای همه همچین چیزی پیش بیاد. شاید من خیلی حساسم و راهش برخورد با زندگی پوست کلفت بودنه.

+بعد از گرفتن پذیرشم به راه پراز سنگلاخی که طی کردم توی این یک سال برای اپلای نگاه میکنم و تمام سختی های ریز و درشت به چشمم میاد. از اون موقع که اکثر تابستون برای تافل رفت چون باید حتما امتحان میدادم. از اینکه یه روزه تهران میرفتم و توی مههان سرایی تنها میخوابیدم تا بتونم صبح برسم به آزمون های آزمایشیم. تنها بودم با کسی نیمخوندم و تنها شهرستانی جمع دانشگاهمون بودم که داشت میرفت. وقتی یه نعمتی رو داشته باشی به چشمت نمیاد. برای چندین هفته هر روز معین یه کوله برمیداشتم و تنها تهران میرفتم تا بتونم صبح بعدش آزمون بدم. بعد نمره ها میومد و اشکالاتم رو میگرفتم. بارها این کارارو انجام دادم. زیاد تنها بودم. زیاد به خودم تکیه کردم.

+خاطرات خفم دارن میکنن. از هرچیز کوچیکی. دانشکده ای که ریاضی 1 داشتیم اونجا و اون موقع همه ساله بودیم. من خب کله پر از فکری داشتم. تو خوابگاه کسایی که دوست داشتم به تورم نخورده بودن و تو عذاب بودم. روز اولی که رفتم خوابگاه رو یادمه. بابام زنگ زد و با بداخلاقی تمام جوابش رو دادم  و روش قطع کردم. من کنکورم رو گند زده بودم. این دانشگاه جای من نبود.میدونستم که میتونم جای بهتری برم. عصبانی بودم از دست خودم و سر بقیه خالی میکردم. عصبی بودم و خسته. حس میکردم دنیا تموم شده. نمیفهمیدم جایی واستادم که آرزوی خیلی ها هست و من چرا ناشکرم. چرا شاد نیستم. شادی با تلاش تناقضی نداشت ولی من نمیفهمیدم. عاقل بودم ولی گاهی عاقل بودن کافی نیست.

عصبانی بودم و میخواستم بجنگم تا ارشد جای بهتری برم یا حتی برم از کشور. خوشبختانه سال دوم کارشناسیم خیلی بهتر گذشت و اتاقم رو عوض کردم و دورم رو با آدمای بهتری پر کردم و خودمم سعی کردم شادتر و بهتر باشم. مثبت باشم این عمر منه که داره میره. لذت ببرم از حال. از همه چیز. خوشبختانه جلوی ضرر رو خوب گرفتم و 3 سال بعدی کارشناسی خوب و شادی داشتم. هرچند احساس پنهان و عمیقی که به یکی از همکلاسی هام داشتم و احساسی که فرد دیگه ای بهم داشت گاهی برام سخت میکرد زندگی رو.

ولی بزرگ تر و قوی تر شده بودم. یاد گرفته بودم باید بجنگی. شاد باش و بجنگ. نگران چیزی نباش. تو بنده خدا هستی. و خب واقعا این تفکر کمکم کرد. حالا کلی عکس و فیلم و خاطرات اکثرا شیرین برام یادگاری مونده.

خوابگاه که میرم و میبینمشون همه برام دوست داشتنی هستن و بودن. لذت میبرم از آشنایی با آدم های جدید و بعضا خیلی متفاوت با خودم. سختی میکشم ولی میدونم زندگی همینه. مثل ناخنی که داره کنده میشه. درد داره ولی باید کنده بشه تا رویه تازه بتونه رشد کنه.

میدونم که باید یه سری ادم هارو صراحتا از زندگیم بندازم بیرون و یه سری رو دقیقا نگهشون دارم. تجربه بهم یاد داده چی میخوام و چی نمیخوام. میدونم زندگی خیلی کوتاهه و هرکسی قصه خودش رو دارهو من فقط از میدون جنگ خودم اگاهم.

+قراره اینجا صادق باشیم درسته؟ من خیلی از آینده میترسم خیلی زیاد نمیدونم طبیعی هست یا نه. افکار منفی دارم و امروز داشتم با اشک برای یکی از دوستای اون ورم درد و دل میکردم.سیگار میکشه کسی که ایران سیگاری نبود. فشار وحشتناکه . میدونم که باید بجنگم ولی انگار در هرمرحله از زندگیم حس میکنم زیر این فشار میمیرم و بعد دوباره زنده میشم و میرم مرحله سخت تر انگار. نمیدونم زندگی بقیه چطوریه. ولی زندگی من فعلا این بوده.

و صداقت بعدی اینکه من آدم مستقلیم ولی شدیدا از تنهایی میترسم. از بی محبتی. از تنها بودن تا ابد. خیلی سخته اینارو نوشتن ولی حقیقته. من هیچ وقت نخواستم توی یه رابطه غیرمنطقی نصفه و نیمه کم عمق و سطحی باشم. ولی گاهی چیزایی رو میبینم که فقط منو وادار میکنه از خودم بپرسم: اون دخترا دارن کار درستی میکنن یا من؟

+ توی این سن دلم کسی رو میخواد که بهم تعهد باشه و بهش متعهد باشم بهم احساس متقابل داشته باشیم. دل شور و حال دخترونه میخواد. اون جا ک پس از یه نبرد و یه روز سخت سرت رو شونه هاش بذاری. یه آرامش عمیقی رو حس میکنی. خیلی وقته این طوریم و کسی نیست. میدونم که نباید دنبال چیزی باشم باید زندگی عادیم رو بکنم ولی گاهی واقعا صبرم لبریز میشه. دلم میخواد محبتم رو خرج کسی کنم و محبت ببینم به صورت منطقی نه چرت و پرت. باهم آینده داشته باشیم و تعهد. خب آرزوی بزرگیه شاید ولی چیزیه که حسش میکنم شدیدا این روزا. اون دوستم که دوست شد با یه پسر هم میگفت. بعدش آرومی. اون خوی جنگندگیت کم میشه. من نداشتم دوست پسر و جنگنده موندم ولی گاهی و فقط گاهی میخوام سپرم رو زمین بذارم و سرم رو شونه هاش

+زمانی که برای تافل میخوندم تو تابستون توی یه خونه ساکت دیگه ای غیر از خونه خودمون بودم و کاملا تنها. مادرم فقط بهم سرمیزد و گاهی بابا هم میومد به خصوص وقتی جونوری چیزی پیداش میشد :) عنقدر تنها بودم اون دوره و گاهی میشکستم توی خودم  که فقط دوست داشتم تافلم رو بدم و برم مرحله بعدی. یاد تمام دست اندازهای مسیر پذیرشم میفتم و خب اون تلاش ها الان برام قابل درکن ولی اون موقع وزن وفشاری که تحمل میکردم به چشمم بیشتر میومد و خسته میشدم گاهی. خیلی حرف نزدم اینجا راجبش ولی خیلی روزها بود که واقعا تو کمال ناامیدی بودم. از خودم میپرسیدم خب اخرش یعنی خوب تموم میشه به نظرت؟ نتیجه تلاش هات رو میگیری ینی؟

+خیلی پست "از هردری سخنی" شد. دلم خیلی پر بوده این چند مدت. خیلی خستم و خب خالی کردن خودم اینجا شاید جزو معدود چیزهایی هست که دارم و سخته برام حتی گاهی اینجا هم حرف زدن.

+خدایا میشه اگر ویزام به موقع اومد و کانادا رفتم از غصه و تنهایی نمیرم؟ من تو این 4 سال دانشگاه توی تهران و خوابگاه کلی وقت گذاشتم و دوست پیدا کردم. کسایی که واقعا دوستشون داشتم. الان انگار باید زندگیم رو بکوبم و دوباره بسازم. جایی میرم که هیچکسی نیست و باید دوباره شروع کنم از اول به ساختن نتورکم و خب خدایا خودت رحم کن که چقدر سخته این کار.

+دلم تنگ شده برای انقلاب روزی که رفتم تعیین سطح دادم روزهایی که با دوستام کافه ها و کتاب فروشی هارو میگشتیم. برای چهاراه ولی عصر و لمیزش و اینکه انگار به کل تهران راه داره و شاهرگ اصلی شهره. برای پارک ملت و تولد هایی که اونجا گرفتیم. شادی هایی که کردیم خاطراتی که ساختیم. برای تجریش و حال و هوای عیدش. برای کافه محبوبم لانجین و بازهم لمیز . برای آش سید مهدی و امام زاده صالح. برای بازاراش که چندین بار اروچایی هارو اونجا بردم. مانتو فروشی هایی که ازش خرید کردم. ظهیر الدوله آرامگاه فروغ که چندین بار رفتم. برای موزه های تهران به خصوص تو خیابون امام. پارکینگ پروانه و 15 خرداد و بازار بزرگ تهران که کلی خاطره ساختم. تمام روزهایی که خسته از سرکلاس برمگشتم و باید میرفتم بازار خرید میکردم تا بعد غذا درست کنم و توی فریز بذارم.


80

در مورد هزینه های اپلای میخوام بگم. یه سری هزینه های اولیه بسته به مقطه شما و حتس جنسیتتون وجود داره(با توجه به سربازی برای پسر ها)

1. هزینه شرکت تو آزمون زبان تافل یا آیلتس و GRE: من خودم تافل دادم و راضی بودم و نمره مورد نظرم رو با یه بار امتحان آوردم ولی بعضی از حتی دوستای خودم 2 بار امتحان دادن تا نمره ای باید رو بیارن. قبلا ها( یعنی همین پارسال یا دوسال پیش تو ایران خودمون) بچه هابی هیچ دغدغه ای دوبار امتحان میدادن چون قیمت آزمون حدودا 1 میلیون بود و خیلی زیاد نبود ولی الان توصیه مبکنم حتما با آمادگی کامل برید سرجلسه و وقت روی آزمون دوبار سعی کنید نذارید و هم از نظر مالی مسیر اپلای اونقدر خرج های ریز و درشت داره که این چند میلیون به چشم میاد و شما باید تا میتونید تو موارد مختلف صرفه جویی و پس انداز کنید.

تافل یه برتری قابل توجه به آیلتس داره و اونم داشتن ووچر هست. یه کد که شما وقتی میخریدنش بسته به اعتبارش میتونین تا ماکسیمم یک سال بعد امتحان بدین. زمانی که من ووچرم رو خریدم دقیقا پارسال بود همین موقع ها و دلار در حال بالاتر رفتتن شدید بود. وقتی شهریور تافل دادم قیمت روز تافل بیشتر از 4 برابر پول ووچری بود که خریده بودم و خب واقعا سود کردم و همین طورم جی آر ای دقیقا. منتها این قضیه چندتا وجه داره. یکی اینکه شما باید مطمئن باشید که به سطحی رسیدین که میخواین حتما امتحان بدین یا تصمیمتون رو گرفته باشین. البته ووچر به اسم نیست و قابل فروشه. ولی الکی خودتون رو اذیت نکنین.

6 ماه قبل از تاریخی که میخواین امتحان بدین مناسب هست. که هم ثبت نام کنین و هم سنتر انتخاب کنید به خصوص اگر آخرای تابستون یا پاییز امتحان میدین(چون همه همون موقع امتحان میدن که به ددلاین دانشگاه های عموما کانادا و آمریکا برسن. ووچر رو هم باید همون موقع سرچ کنید. قبلا چندتا از دانشگاه ها هم ووچر میفروختن ولی الان فکر میکنم فقط امیربهادر میفروشه که خیلی کمتر از تاریخ روز نیست(شاید حتی یکمی بیشترم باشه).

در واقع ووچر برای مواقعی عالی هست که قیمت دلار و ارز شدیدا متغیر میشه و بالا میره. این طوری ارزش پولتون حفظ میشه بدون خرید دلار.

برای تافلم من کلاس نرفتم و خب تو شهرستان خودم خوندم. سطح زبانم خوب بود و کاملا در حدی بود که با تمرین خودم جمعش کنم که دوماه فشرده خوندم و امتحان دادم. البته رایتینگ و اسپیکینگم رو هم برای تصحیح به کسی میدادم که خب خوب بود چون خودم میخوندم و نیاز به فیدبک داشتم.

نکته اینکه بعضی بچه ها پارنتر اسپیکینگ دارن که باهاش تمرین کنن یا کلاس خصوصی برای این اسکیل میرن. من شرایطش رو اصلا نداشتم ولی بد نیست اگر استرس دارید یا حس میکنید نیاز دارید به کمک یا فیدبک کسی.

توصیم این هست که حتما آزمون آزمایشی بدین قبل تافل.من تافل 3 چندبار امتحان دادم و واقعا راضی بودم.چون موسسات و کیفیتشون به شدت درحال تغییر هست توی ایران توصیه میکنم توی گروه ها عضو بشید و خودتون سرچ کنید که برای زمانی که شما هستید چه موسسه ای بهتره.

2.هزینه های جانبی مثل ترجمه ریزنمره و دانشنامه و پول پست که خیلی متغیره و حتی ممکنه کمتر از یک سال تغییر کنه. پستم وابسته به دلار هست قیمتش و من خودم از کاراپست استفاده کردم و راضی بودم. یه کار دیگه ای بچه ها میکنن و خودمم تجربش رو دارم اینکه دو نفر با هم جای مشترکی میخوان چیزی بفرستن باهم از یه بسته پستی استفاده میکنن و این طوری هزینه تقسیم میشه. سعی کنید توی گروه ها یا با دوستانتون این هزینه های جانبی رو تا میتونید کمتر کنید. چون همینطوری که گفتم هزینه کم نیست و باید سعی کنید تا میتونید صرفه جویی کنید حتی اگر مشکلی مالی خاصی ندارید پولتون رو ارز مرجع(دلار آمریکا) بخرید و نگه دارید. با توجه به اوضاع نه چندان جالب فعلی ایران این پس انداز ها به دردتون خواهد خورد.

3. اپلیکیشن فی دانشگاه ها: بحث اروپا جداست و من زیاد نمیدونم چون پوزیشنی هستن و عموما اپ فی ندارن. اپلیکیشن فی هزینه اپلای کردن برای هر دانشگاه هست که متغیره و باید از هردانشگاه چک کرد. میانگین شاید 100 دلار باشه. این خودش یه پست هست. کانادا شدیدا استاد محوره و باید مکاتبه کنید و خودتون رو توی یک ایمیل پرزنت کنید. حتما نمونه ایمیل توی اینترنت و گروه ها سرچ کنید و با توجه به شرایط خودتون یه نمونه شخصی بسازید. بهترین رزومه اگر خوب پرزنت نشه واقعا شانسی نداره. حداقل توی کانادا که به شدت هم هرسال داره رقابتی تر میشه.( تحلیل های مختلفی برای این قضیه هست_سطح بالای دانشگاه های خوب کانادا_ اقامت خیلی ساده تر نسبت به آمریکا_ویزای خیلی ساده تر نسبت به آمریکا_کشوری با سطح رفاه  و امنیت خیلی خوب) طبیعتا آمریکا و کانادا رو اصلا نمیشه مقایسه کرد. چون استان به استان و ایالت به ایالت فرق دارن. باید با شرایط و علائق خودتون بسنجین. خیلی م کنید و م بگیرید تا با کله خدایی نکرده توی چاه نرین. خیلی از چیزهایی که ما توی ایران نسبت به خارج فکر میکنیم واقعا اون شکلی نیستند.

4.بلیت هواپیما:الان تقریبا بیشترین هزینه و خرج رو برای من داشت.حداقل 10 میلیون باید کنار گذاشت بسته به مقصد شدیدا متغیره.بعضی آفر ها وجود داره برای ایرلاین های خاص. بازم میگم گروه ها مختلف عضو باشید. زیاد مطالعه کنید و بپرسید تا شرایط توی زمان خودتون دستون باشه.

5. پول برای بردن:باز هم بستگی به کشور و شهر داره ولی بنابه توصیه بچه ها توی گروه های مختلف اپلای تا فاند به حسابمون واریز بشه باید یه حداقل پولی خودتون داشته باشین. حداقل 2000 دلار آمریکا یا 3000 دلار کانادا. بسته به شهر ممکنه از این هم بیشتر بشه و باید خودتون چک کنین.

6.هزینه های تحصیل و زندگی: اگر فول فاند باشید یعنی هم هزینه تحصیل و هم هزینه زندگی در حد معقول و دانشجویی(مثلا اجاره یه خونه یا خوابگاه و غذا) داده میشه بهتون ودر قبالش عموما باید برای اساتید کار کنید و پروژه برنید و یا مقاله بدید. نسبت به حقوق صنعت بسیار کمتره ولی برای مهاجرجوون تازه ورود به یه کشور خب عالیه و انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت. گرفتن فول فاند بسیار رقابتی هست(در مورد کانادا و آمریکا به صورت دقیق خبر دارم قطعا بقیه جاها دنیا هم همین هستند). اگر پولی به شما داده نشه و سلف فاند باشید خب باید از جیب مبارک کلی پول خرج کنید و عموما اگر دانشگاه خوبی درس بخونید اصلا وقت سرخاروندن هم نخواهید داشت چه برسه به کار کردن در طول هفته که خرجتون رو خودتون در بیارید. پس اگر فاند نگرفتین واقعا با احتیاط تصمیم بگیرید( در شرایط فعلی برای کانادا به صورت میانگین و حداقل به سالی 400 میلیون نیز داشته باشید) چون اکثر شهرهای کانادا و حتی بعضی از شهرهای کوچیکش واقعا گرون هستن بی پشتوانه اومدن ریسک بسیار بزرگیه.

7. بسته به کشور باید پول هم بلوکه بشه برای اثبات تمکن مالی.کانادا و آمریکا به خصوص کانادا بسیار در این زمینه ساده گیر هستن به خصوص اگر فول فاند باشین دقیقا برعکس کسور های اروپایی که پول نقش بسیار پررنگی توشون داره. برای مثال برای کشور آلمان حدودا 8000 یورو باید بلوکه بشه(نمیدونم این مبلغ تغییر کرده یا نه) برای مقطع مستر یا ارشد که فاندی در کار نیست و باید کار کنید(برخلاف کانادا که "امکان" گرفتن فاند هست ) ولی در مورد دکترا چون در کشورهای اروپایی شغل به حساب میاد نمیدونم که چطور تمکن ارائه میدن برای دکترا توی اروپا. در مورد انگلیس هم شنیدم تراکنش های حساب رو چک میکنن و کاملا حساسن. کانادا این شکلی نیست و میتونید حتی یک شب بذارید و فقط مانده حساب بگیرید و بردارید که مزیت خیلی بزرگی هست.(چون ممکنه بتونید با اون پول کلی کار دیگه انجام بدین)

هیچ وقتم دنبال اروپا نبودم راستش خودم و چون مقصدم از اول کانادا و آمریکا بوده در مورد این دوتا کشور اطالاعاتم خیلی بیشتره. اروپا رو بیشتر بر اساس سال بالایی ها و تجربیات بچه ها توی گروه های مختلف اپلای به صورت گذری در جریانم.و اون رو هم میدونم که کشور به کشور فرق هایی بعضا اساسی دارن و باید برای کشور خاصی اطلاعات جمع کنید و براساس قوانین خودشون تصمیم بگیرین.

8. در مورد پسرا هم وثیقه سربازی و کلی مرحله برای گرفتن معافیت تحصیلی وجود داره که من واقعا در جریان جزئیات نیستم و با این اوصاف هزینه ها خیلی متغیر میشه. در ضمن هزینه آزاد کردن مدرک کارشناسی و بعضا ارشد رو هم باید در نظر گرفت. در مورد کشورهای اروپایی میدونم خیلی سخت گیری میکنن و عموما باید مدرکتون رو بخرید و مهردادگستری و امورخارجه هم بزنید که اینا همش هزینه اضافه داره. ( در مورد آلمان به شخصه مطمئن هستم)

در حالی که من وقتی کانادا مستر قبول شدم با دانشگاه مکاتبه کردم و بهم تا قبل از اتمام ترم اول وقت دادن که توی این فرصت تو ایران مدرکم از کاریابی آزاد میشه و برام میفرستن. تقاوت هزینه ها هم واقعا چشمگیره و تا جایی که اطلاع دارم کارشناسی منطقه 1 8 ترمه حدودا 9 میلیون هست و منطقه 2 و 3 دوبرابر این مقدار هستن(با فرض 8 ترم) تعداد ترم ها که بیشتر بشه هزینه هم بالا تر خواهد رفت. آمریکا هم شنیدم که راه میان و برای بچه ها با پست بعدا اصل مدرک فرستاده میشه)

برای ارشد راستش دقیق نمیدونم فکر میکنم آیین نامه رو که میخوندم عددی بین 2.5 3 میلیون برای هرترم بوئ که هرسال بیشتر میشه. که دقت کنید خرید مدرک به شدت در هزینه ها تاثیر داره و تنها راه مجانی آزاد کردن مدرک استفاده از قانون کاریابی هست که برای بعضی کشورها قابل استفاده نیست مثل کشور های اروپایی چون بعضی از کشور ها وقتی پذیرش بگیرید با شما راه نمیان که اصل مدرک دیرتر فرستاده بشه(با ریزنمرات و مدرک موقت هم میشه اپلای کرد البته شنیدم بعضی داشنگاه ها با همینم راه نمیان. کانادا و آمریکا جایی رو نمیشناسم . سایت دانشگاه مورد نظرتون رو بخونید و تحقیق کنید. دقیق همه چیز نوشته شده).

بازم میگم اینا خیلی خلاصه تجربیات و اطلاعاتم توی سال اپلای برای آمریکا و کانادا هست (یکمی اروپا و آلمان) در مرد بقیه کشورها یا اطلاعی ندارم یا کمه و مطمئن نبودم که چیزی نگفتم. حتما گروه های مربوط به کشورمورد نظرتون عضو بشید و خوب تحقیق کنید.

امیدوارم این نوشته حداقل به یک نفر کمک کنه. خودم خیلی از تجربیات خیلی از دوستان و گروه ها استفاده کردم و وطیفه دونستم که دینم رو ادا کنم.

ممنونم و موفق باشید.

اتم


79

مثلث عشق 3 تا وجه داره. رابطه ج*نسی _ صمیمیت_ تعهد. قت کنید بسته به شرایط فرهنگی و عقاید و خیلی پارامتر های دیگه برای هرکسی شروع از یه نکته مختلف هست. مثلا با احتمال خیلی بیشتری برای کسی که سنتی ازدواج میکنه این مثلت با ضلع تعهد ظروع میشه. یا برای کسی که با one night stand(همخو*ابگی یک شب با کسی که نمیشناسیش از قبل) با رابطه ج*نسی شروع شده( که البته در خیلی از موارد از این حد جلوتر نمیره در عمل).

من دقیقا فهمیدم که دوست دارم با صمیمیت شروع کنم رابطم رو. حرف زدن. بیان عقیده. اینکه بفمم خط فکری طرف در مورد مسائل مختلف چطوریه. چی میخواد از زندگی. وقایع رو چطور تحلیل میکنه. روابطش با بقیه چطوریه به خصوص با کسایی که عقاید مخالف دارن باهاش و یا جهان بینیشون ازش دوره طبیعتا چون احتمال اینکه با این دسته افزاد به مشکل بخوری بیشتر از کسایی هست که باهاشون اشتراکات بیشتری داری. یه دوست صمیمی. بدون رابطه و خب بدون تعهد قوی. این یعنی چی؟ یعنی من ممکنه با چندین نفر بشینم و حرف بزنم و قهوه بخورم. در واقع روابط جمعی و اجتماعی منظورمه. طبیعتا فضولی کردن اصلا چیز جالبی نیست ولی به اشتراک گذاشتن چرا. حس میکنم در مورد خودم این اتفاقی هست که باید بیفته چون نه میتونم سنتی ازدواج کنم و با ضلع تعهد شروع کنم و نه دوست دارم مثل بعضیا شب کنار کسی باشم و با ضلع شهوت پیش برم. میدونم که اینا به ذاتم نمیسازه. فازغ از محیطی که توش زندگی میکنم.

احتمالا من همونی میشم که با دوست صمیمی خودش ازدواج میکنه و بهش متعهد میشه. منتها مشکل چیه؟ صمیمیت زمان بره. باید وقت بذاری و نمیشه و حتی به نظرم نباید همزمان برای شناخت چند نفر وقت گذاشت( شاید برای همین میگن بهتره با چند نفر همزمان date نکنین.

یه صمیمیت بدون دخالت رابطه ولی خب طبیعتا با نشانه هاش(یعنی حس کنی که به ظرف مقابلت احساسات بیشتری هم میتونی داشته باشی. بتونی حداقل تصور کنی خودت رو باهاش. آینده خودت رو با اون و بچه های احتمالیتون(شایدم هم بدون بچه). یکی از متن هایی که توی Medium یه بار میخوندم میگفت هیچ وقت صمیمیت و نایس بودن رو با عشق اشتباه نگیرین.

و واقعا درسته. گاهی صمیمیت هست و خوب هم هست ولی اون chemistry بین دو طرف نیست. یعنی طرفین پتانسیل این قضیه رو ندارن که رابطه رو "روزی" حداقل کنن. طبیعتا نمیتونن جلو برن.

خود شخصیم بعد از ضلع صمیمیت ساختن ضلع تعهد رو درست میدونم . اینجا با من خیلی ها اختلاف پیدا میکنم که شهوت رو برای قبل از ازدواج درست میدونن و خب من به شخصه دوست ندارم این ریسک رو بپذیرم. دوست دارم اول ازدواج رسمی و تعهد باشه و بعد میدونم که با توجه به پتانسیل و همون chemistry بینمون به شهوت هم میتونم برسیم. خب خیلی ها مثل من فکر نمیکنن و این محترمه.

+امروز یکی از کانال های که میخونم ریفر داده بود به کانال خانم های قری معروف. چندتا از پستاش رو خوندم و صادقانه این که من برای شوهرم غذای لذیذی درست کنم و s*ex خوبی داشته باشیم اصلا چیز بدی نیست. منتها مسئله اصلی این هست که جامعه این کار هارو اصل وجودی زن و وظیفه زن میدونه و با این فیدبک انگار بعد تلاش مردان برای حفظ زندگی ج*نسیشون برداشته شده. تاحالا نشنیدیم کانال آقایون رو برای بهبود زندکی شوییشون. و خب این یه طرفه بودن جاده هست که به شدت اذیت میکنه نه خود اصل قضیه که میشه تلاش برای زندگی گرم شویی. به خصوص تو کشوری مثل ایران (چون خودم اینجا زندگی میکنم فعلا) که واقعا حتی وقتی نوع روابط هم عوض میشه(دوستی) و به ظاهر بعد مذهبی کمرنگ میشه باز هم شما برابری و عزتی برای جنس مونث نمیبینید. و آسیب ها و ریسک های هرمدلی از رابطه به صورت نابرابری از نظر روحی روی زن و از نظر مالی روی مرد هست.

سوای از این قضایا دوباره رفتم وارد کانال دیگه ای شدم که باز خداروشکر کردم کانال های بهتری هم هست واقعا. باز پست هایی در مورد اینکه به خودت برس و شاد باش و وما هرکاری رو برای شوهرت کردن زندگی فوق العاده برات نمیاره و جالبه که توی این کانال یه ویدیویی در مورد شست و شوی واژن دیدم که حس میکنم شاید باید دوران راهنمایی و یا دبیرستان میدیدم(لعنت به این سیستم) آموزشی که هردختری باید میدونست و خانمی خیلی حرفه ای و با توضیح و دلیل و بدون مسخره بازی شست وشو رو توضیح میداد. گاهی واقعا حس میکنم چقدر دیگه کار دارم تا زندگی عادی؟

اینارو ننوشتم بگم من آدم کثیفی بودم. طبیعتا همه ما میدونیم بهداشت رو. ولی بعضی جزئیات رو من نمیدونستم خودم به شخصه و چیزی هم نبود که ببینم بقیه دوستام اطلاعی داشته باشن و فهمیدم که تنها نیستم شاید. واقعا علم زن از بدنش و لذت هایی که "میتونه" ببره یکی از ترسناک ترین و البته دم دستی ترین اهرم ها برای فشار به یک جامعه هست و واقعا باعث عقبگرد یا جلوگرد اون جامعه میشه. وقتی میشناسی طلب میکنی. حقوق و وظایف دستت میاد. تصمیم میگیری و اختیارت به خودت میرسه نه به دست کسی. شاید به خاطر همینه که سیستم ها در طول تاریخ عموما علاقه مند هستن به این مدل کنترل های جنسیتی.

+باورم نمیشه از حرف های بی سرو ته من با یکی از دوستام چنین درس زندگی ای بگیرم ولی شنیدن این حرف واقعا حالم رو بهتر کرد.

یا نجنگ

یا نترس و نجنگ

یا بترس و بمیر. 

+شاید از همین برخورد های و پیشینه های ذهنی جامعه هست که دوست ندارم از ضعف ها و نیازهای عاطفیم بنویسم واقعا. ولی باید بفهمم که داشتن نیاز عاطفی و حتی ج*نسی شرم برانگیز نیست. حقیقته


81

نمیدونم این کار خودخواهی هست یا نه ولی راستش تصمیم دارم اینجارو (حالا الان نه ولی احتمالا چند ماه دیگه) ببندم. میدونم اینجا این تابستون که بیاد میشه سال سومی که مینویسم ولی راستش دوست دارم یه مدتی بکنم از همه چیز و برم سراغ چیزهای تازه. نمیدونم چقدر تصمیم منطقیه ولی چیزی هست که یه مدت نه چندان کوتاهی هم هست که دارم بهش جدی فکر میکنم.

+ سفر ذهنی در زمان گذشته و حتی آینده. هروقت مشکلات بهت فشار آورد دنیا رو 100 سال بعد از حالا تصور کن. تو نیستی و دنیا هنوز سرجاشه. مشکلات تو در اون نقطه عملا هیچی هستن. میدونم ای دید مشکل رو حل نمیکنه ولی کمکت میکنه به آرامشی برسی که مشکل برات به جای سنگ پودر باشه.

+باید با خودم دوست باشم. وقتی میرم هیشکی نیست. نه مامان نه بابا. هیشکی. باید پوستت اندازه یه کرگدن باشه. کلفت. چون مهاجرت قراره پوستت رو قلفتی بکنه.


82

باید عادت کنم به اینکه گاهی باید بعضی چیزها از بین ببرم و دوباره شروع کنم. از کوبیدن و ساختن دوباره نترسم. خاطره بازی رو بندازم کنار و با جریان سیال زندگی پیش برم.

+چرا همیشه ته ذهنم این بوده که باید طوری لباس بپوشم که پنهان و مخفی بمونم؟ چرا حس میکنم این قضیه به حدی ریشه دار و عمیق شده توی ذهنم که حتی بدن خودم رو خوب نمیشناسم؟

+The Vulva Gallery

+بّاید برم دنبال انجام یک کار معنادار و این کار بایدی هست. خسته شدم از تهی بودن


83

خب تموم شد همه چیز و باید منتظر بمونم ببینیم چی میشه.

+حالا میفهمم چرا یه سری اتفاقات افتادن. اینکه چرا فلان جا نشد و یا فلان اتفاق نیفتاد. مثلا اگر فلان دانشگاه که بالاتر از دانشگاه فعلیم نیست قبول میشدم باید یه چیزی در حدود 20 میلیون بابت قضیه ای اضافه تر میدادم در حالی که الان فوقش این 20 میلیون ته جیبت میمونه یا توشه سفرم میشه.

+خوبیش این بود که دستم اومد که برای مهاجرت چقدر باید پوست کلفت باشم.


84

اگر کسی سریال Big Bang Theory رو دیده باشه Will Wheaton رو حتما یادشه که چقدر شلدن رو اعصابش میرفت و چطور از دشمنش تبدیل شده بود به یکی از بهترین دوستاش. Will تو این سریال شخصیت اصلی خودش رو بازی میکنه در واقع. آدم بسیار معروف و موفقی به حساب میاد. چند وقت پیش خیلی تصادفی یه یادداشت ازش پیدا کردم تو Medium که در مورد افسردگی مزمنی که داشت صحبت کرده بود و ازش به وضوح نوشته بود.

متنی بسیار شجاعانه که الان در حال خودندش هستم و یکی از یادداشت ها بسیار محبوب Medium بوده. خوندنش رو 100% توصیه میکنم.

https://medium.com/@wilw/my-name-is-wil-wheaton-i-live-with-chronic-depression-and-generalized-anxiety-i-am-not-ashamed-8f693f9c0af1

+فیلمی که الان دارم از یوتیوب از کانال HiHo Kids میبینم راجب دختری هست با یه بیماری خاص و مزمن که بچه ها ازش سوال میپرسن. یه دختر 19 ساله که 4 ساله روی ویلچر هست. یه بخشی از فیلم دختر از یه دختر بچه میپرسه دوست داشتی مادر بشی؟ من همیشه دوست داشتم ولی به خاطر بیماری ژنتیکیم نمیخوام از خودم بچه داشته باشم چون منتقل میشه. قلبم مچاله شد.این حجم از پختگی و دوست داشتنی بودن در یه دختر 19 ساله بی نظیره.


85

و بالاخره فیلم downfall رو دیدم. یه فیلم تماما آلمانی با زیرنویس انگلیسی در مورد پروسه سقوط هیتلر. با تقریبا بقیه فیلم هایی که در مورد جنگ جهانی دوم دیده بودم فرق داشت . زاویه دید و پرداخت جالبی داشت ولی صادقانه یکمی خسته کننده بود. بازی و بازیگر ها و قصه خوب بود ولی قصه بیش از حد کش داده شده بود. طول فیلم حدودا 2 ساعت و نیم بود در حالی که به نظرم با یک ساعت و نیم هم میشد قضیه رو جمع کرد.

ولی به غیر از این نکته یکی از فیلم های متفاوت و جالب راجب جنگ جهانی دوم بود. اینم بگم که من کلا فیلم هایی تو این ژانر(تاریخی به خصوص جنگ جهانی دوم) رو حیلی دوست دارم. این فیلم سومین فیلمی بود که دیدم بعد از Schindler's List و فیلمی با بازی مریل استریپ به اسم Sophie's Choice که باعث شد این بازیگر اسکار و گلدن گلوب رو ببره.

سال پیش دانشگاهیم نشسته بودم کل فیلم های تام هنکس رو دیده بودم و حالا دنبال یه لیست خوب از فیلم های مریل استریپ هستم. The post و The Iron Lady رو که در مورد مارگارت تاچر نخست وزیر سابق انگلیس هست رو هم گذاشتم بعدا ببینم.

+یعنی قشنگ منتظرم پام برسه اون ور و اکانت Netflix ام رو بخرما. اولین جایی هم که سابسکرایب میکنم Patriot Act از Hasan Minhaj هست. بعدم میرم سراغ Battlebot که نمیدونم دومی هست اونجا یا نه.

+فیلم موزیکال بی نوایان هم تموم شد( واقعا حوصلم نمیکشه فرانسویش رو بنویسم :دی) میریم که سیزن اول Fargo رو تموم کنیم و بعد بریم سراغ سیزن های بعدی و شاید هم شروع چیزی که باید خیلی وقت پیش شروش میکردم Breaking Bad


84

اگر کسی سریال Big Bang Theory رو دیده باشه Will Wheaton رو حتما یادشه که چقدر شلدن رو اعصابش میرفت و چطور از دشمنش تبدیل شده بود به یکی از بهترین دوستاش. Will تو این سریال شخصیت اصلی خودش رو بازی میکنه در واقع. آدم بسیار معروف و موفقی به حساب میاد. چند وقت پیش خیلی تصادفی یه یادداشت ازش پیدا کردم تو Medium که در مورد افسردگی مزمنی که داشت صحبت کرده بود و ازش به وضوح نوشته بود.

متنی بسیار شجاعانه که الان در حال خودندش هستم و یکی از یادداشت ها بسیار محبوب Medium بوده. خوندنش رو 100% توصیه میکنم.

https://medium.com/@wilw/my-name-is-wil-wheaton-i-live-with-chronic-depression-and-generalized-anxiety-i-am-not-ashamed-8f693f9c0af1

+ویدیویی که الان دارم از یوتیوب از کانال HiHo Kids میبینم راجب دختری هست با یه بیماری خاص و مزمن که بچه ها ازش سوال میپرسن. یه دختر 19 ساله که 4 ساله روی ویلچر هست. یه بخشی از فیلم دختر از یه دختر بچه میپرسه دوست داشتی مادر بشی؟ من همیشه دوست داشتم ولی به خاطر بیماری ژنتیکیم نمیخوام از خودم بچه داشته باشم چون ممکنه منتقل بشه. قلبم مچاله شد.این حجم از پختگی و دوست داشتنی بودن در یه دختر 19 ساله بی نظیره.


87

میخوام همخونه پیدا کنم ولی نمیتونم چرا؟ چون یکی از بچه هایی که تو گروه دانشگاه باهم آشنا شده بودیم تازه فهمیدم که دوست پسر داره و میخواد با اون خونه بگیره دو نفره. این چندمین باره که میبینم بچه ها با دوست دختر/ پسرهاشون خونه میگیرن و خب تکلیف مام معلومه. حداقل در بدو ورودم دوست ندارم با یه غیرایرانی هم خونه بشم . باید کلی مضاحبه بذاری تا اخلاق طرف دستت بیاد و پسر نیاره تو خونه و واقعا طول میکشه.

مهاجرت همین شکلی پیچیدگی و سختی داره. شاید برای سال بعد هم خونه دیگه ای انتخاب کنم. ولی فعلا نه.

+یاد چند ماه پیش افتادم. رفته بودم دبیرستانمون و یکی از معلم هامون بهم گفت وای چقدر عوض شدی و چقدر روسریت عقب رفته. قبلا خیلی محجبه تر بودی. فقط دوست داشتم چت هام رو با بچه هایی که برای خونه گرفتن باهاشون حرف زدم رو بخونه تا بفهمه که کجای قضیه واستاده و چقدر پرته از عقاید و تفاوت های نسل جدید.


86

نمیدونم باید چه حسی داشته باشم دقیقا. از وقتی یادم میاد تو این نقطه از جهان رقابت داشتیم. استرس داشتیم. اثبات کردن خودمون داشتیم. با پول تلاش استعداد یا هرچی. یه رقابت بی پایان در سرمنابع محدود. مدرسه رفتن دانشگاه رفتن کار پیدا کردن حتی حالا که دارم از کشور میرم حتی برای خرید بلیت هواپیما. بلیتی که کمتر از 1 ماه پیش خریده بودم قیمتش الان 3 برابر شده و به قیمت نجومی و وحشتناک رسیده. قیمتی که قبلش هم اصلا کم نبود و با کلی تلاش و گشتن اون قیمت پیدا کرده بودم.

فقط دارم فکر میکنم. اگر خوش شانس نبودم اگر تلاش نمیکردم اگر استعداد کافی نداشتم اگر شانس و بخت باهام یار نبود و قرار بود برای همیشه تو این نقطه از کره زمین بمونم چی به سر زندگیم میومد؟ چند سال زندگی میکردم؟ و خب چند سالش رو "زنده گی" میکردم.

من ناراحتم. اخبار رو میخونم و میدونم. اتفاقات عجیبی داره این روزها میفته خب برای ماها تازه نیست. یعنی میشه روزی به کشوری برسم که دیگه خبری از رقابت نباشه و ارامش خالص؟ همون جا هم فکر نکنم دست از تلاش کردن و قوی تر کردن خودم بردارم چون احتمالا باورم نشه که همچین کشوری وجود داره که نیاز باشه سربدیهی ترین اسباب زندگیت بجنگی و عادت کرده باشم به این روش جنگیدن مدام. درسته که باید برای تحقق آرزوهات بجنگی ولی یه مرز باریکی وجود داره بین زمانی که میجنگی که به خواسته هات برسی و یا اونقدر میجنگی که حس میکنی خواسته هات ارباب تو شدن نه تو ارباب اون ها.


89

در چند روز گذشته دو نفر رو بعد از کش و قوس زیاد انداختم از زندگیم بیرون . برای همیشه. اولینش یکی از صمیمی ترین دوستای دوستای صمیمیم و یادگار تقریبا تمام خاطرات دبیرستانم بود. خیلی با خوش و ملاحت تصمیم گرفتم دیگه نبینمش با وجود اینکه احتمالا تابستون گودبای پارتی بگیرم. این تصمیم خیلی سخت بود.

تصمیمی بوده که از حدودا 2-3 سال پیش توی ذهنم بوده. دوسال پیش آخرین باری که باهاش بیرون رفتم خیلی جدی شد توی ذهنم. که انگار این ادم اون آدم همیشگی نیست. خیلی فرق کرده و دیگه نمیتونم مثل قبل باهاش ارتباط برقرار کنم. هیچ وقت خودش ازم خبر نمیگرقت و برنامه بیرون رفتن و حرف زدن و دردو دل های ما یه طرفه بود و من کلی از اتفاقات دانشگاه بهش میگفتم و اون هیچی نمیگفت. دیروز که باهاش حرف زدم تصمیمم رو گرفتم که این دفعه اخرین باری هست که خواهم دیدش. توی این دو سه سال من کلی دوست خوب و عزیز پیدا کردم. درسته این صمیمی ترین دوستم بود ولی صادقانه این حقیقت رو کوبوند توی صورتم که ادم ها تغییر میکنن. ممکنه گاهی اونقدری تغییر کنن که حتی نشناسیشون دیگه. دفرمه شن به اصطلاح.

حس میکنم دوست من هم در این رده قرار گرفت. بابت از دست دادنش ناراحت نیستم راستش. دارم جارو باز میکنم برای آدم های جدیدتر و بهتر.

دومی هم فرد خاص و یا مهمی نبود. دختری بود که کارآموزی باهم بودیم و صمیمی شده بودیم و پشت سر من کلی حرف زده بود. شاید این فقط یه جمله به نظر برسه ولی به نظر من اصلا همچین دختری نبود و ازش انتظار و توقع نداشتم. نمیخوام بگم خنجر خوردم ولی جا خوردم خیلی. خیلی زیاد. و خب وقتی ازش پرسیدم حاشا کرد. در حالی که من مطمئن بودم. قضیه مهمی نبود.ولی من درس مهمی از زندگی گرفتم. انتظاری نداشته باش تا کمتر ضربه ببینی. این یه واقعیت هست.

همه قرار نیست تا ابد با هم دوست بمونن. من خیلی دوست های صمیمی رو دیدم ک از مدتی دیگه دوست صمیمی نبودن و حتی با تلخی و دلخوری جدا شدن. توی این دوتا قضیه واقعا من مقصر نبودم. دوست اولم خودش اعتراف کرد که من رو حذف کرده از زندگیش و من در واقع به یه رابطه یک طرفه و گنگ خاتمه دادم بعد از مدت ها کش و قوس.

دومی هم صرفا برام درس عبرت بود.نه چیز بیشتر یا کمتر. باید برم و زندگی جدیدم رو بسازم. زندگی پیش رو.

+نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی کاملا خصوصی نوشتن اینجا بهم شدیدا حس امنیت رو آرامش میده. حوصله قضاوت رو ندارم چون هدف من از نوشتن فقط خالی شدن ذهنم هست.

+دارم تمام کارای گودبای پارتی از 0 تا 100 رو خودم انجام میدم و خب لذت خاصی داره وقتی انتظاری از کسی نداری که برات کاری انجام بده چون خودت کاملا میتونی بسازی خاطره ای که میخوای رو3>


88

ویزا اومد. بعد از یه مدت بسیار کوتاه. نه اسکی و نه آپدیتی. هیچی. مستقیم و بی بروبرگرد اومده. قرار بوده دیشب خوشحال باشم ولی امروز صبح واقعا احساس ناراحتی دارم.

کلا الان فقط دارم بخزم تو تخت و برم سراغ پازل درست کردن و پیک آپ ویزام. حس میکنم یه بار هرکاری میکنی نمیشه و یه بار دیگه به راحتی و بدون هیچ دردسری میشه.


87

میخوام همخونه پیدا کنم ولی نمیتونم چرا؟ چون یکی از بچه هایی که تو گروه دانشگاه باهم آشنا شده بودیم تازه فهمیدم که دوست پسر داره و میخواد با اون خونه بگیره دو نفره. این چندمین باره که میبینم بچه ها با دوست دختر/ پسرهاشون خونه میگیرن و خب تکلیف مام معلومه. حداقل در بدو ورودم دوست ندارم با یه غیرایرانی هم خونه بشم . باید کلی مضاحبه بذاری تا اخلاق طرف دستت بیاد و پسر نیاره تو خونه و واقعا طول میکشه.

مهاجرت همین شکلی پیچیدگی و سختی داره. شاید برای سال بعد هم خونه دیگه ای انتخاب کنم. ولی فعلا نه.

+یاد چند ماه پیش افتادم. رفته بودم دبیرستانمون و یکی از معلم هامون بهم گفت وای چقدر عوض شدی و چقدر روسریت عقب رفته. قبلا خیلی محجبه تر بودی. دونقطه خط صاف.


90

دارم سعی میکنم دلایل اصلی و قانع کننده مهاجرتم رو برای خودم موشکافی کنم. تمام این سال ها حس میکنم یه موجی از منفی نگری و سیاه دیدن آینده کل کشور بیش از همه خودم رو گرفته بوده. کشوری که انگار تمام آدم ها توی یه پریش یا Derangement باشن. هیچکسی انگار سرجای خودش نیست. زندگی رو با شوق نمیگذرونه. پستچی خوشحال نیست دکتر نیست مهندس نیست معلم نیست. قدیمی تر ها بیشتر حسرت توی دلشون هست تا اینکه زندگی رو با شادی و روبه جلو بگذرونن.

انگار به رسیدن خبر های بد مثل گرونی و جنگ همه عادت کردن. منتظر خبر های بد یا بدتر انگار هستیم. کسی به پیشرفت خیلی فکر نمیکنه و حتی توی این سیستم اگر کسی کارش رو با شوق و مثبت نگری انجام بده برای خیلی ها ممکنه عجیب باشه از دانش آموزی یا دانشجویی که با شوق درس میخونه تا کسی که شغلش رو هرچیزی که باشه دوست داره و اون روز جزوی از زندگیش میدونه.

من کلی گویی نمیکنم و فقط احساسات و نظر خودم رو میگم. این وضعیت حال من رو بهم میزنه. اصلا دوست ندارم توهمچین وضعی زندگی کنم. دوست دارم هرانتخابی راجب هرچیزی که توی زندگی دارم امید و شادی توی زندگیم وجود داشته باشه. هرسرنوشتی که داشته باشم. دانشجو باشم یا فارغ التحصیل. نمیخوام اسیر معیار های بقیه برای زندگی بشم وقتی ممکنه رسیدن به اون معیار ها اصلا رضایت در من ایجاد نکنه از زندگی. و دقت کنید عملی کردن فکر متفاوت و مستقل در ایران اگر غیرممکن نه ولی بسیار بسیار سخت هست. افکار به سختی و نسل به نسل عوض میشن. شاید به همین دلیل هست که شما ممکنه 10 سال بگذره و یک فرد از نظر ظاهری عوض بشه ولی از نظر فکری حتی 1 درجه هم تغییری نکنه.

درگیر نیازهای اولیه بودن. مثل وضع اقتصادی و زنده موندن و فقط گذران زندگی کردن و حتی رابطه ج*نسی. جایی که قانون سال هاست تغییر محسوسی نداره و منطبق با زندگی خیلی از مردم نیست. در حالی که ما میدونیم که انقلاب اینترنت سال ها پیش رخ داده و همه چیز رو عوض کرده.( به عنوان یک مثال آمار دیدن و تهیه فیلم پ*ورن رو در نظر بگیرید مثلا بین سال های 1980 و 2010) و خب راستش هیچ کسی نمیخواد باور کنه که این اتفاقات و این تغییرات دارن رخ میدن.

همه چیز عوض شده و نمیتونیم خودمون رو به روز کنیم. چون عقاید ما پایه ندارن. شکسته نشدن تا اصلا بتونن دوباره ساخته بشن. تا بتونیم مطابق با شرایط خودمون و شرایط دنیا و حال یه تعادلی برقرار کنیم که نه از این ور بیفتیم و نه از اون ور. سرعت پیشرفت جاهای مختلف دنیا اصلا یکی نیست. دسترسی به منابع رشد و اطلاعات یکی نیست. زمینه ها و شرایط بسیار متفاوته من به عنوان یک شهروند که در خیلی از زمینه ها عادی هستم باید بپذیرم که نیاز دارم اطلاعات کسب کنم و تو هرم مازلو برم سراغ نیاز های بالاتر. در حالی که مشغول شدن به پایین ترین لایه هرم(هوا آب غذا) دلمشغولی عده بسیاری هست.

کسی رو سرزنش نمیکنم ولی نظر خودم رو میگم. از ملتی که درگیر بدیهیات هست انتظار پیشرفت معنادار و مستمر نداشته باشید و این در مورد خودم هم صدق میکنه قطعا. تنها راه شکستن این چرخه این هست که من از خودم شروع کنم. شروع کنم به جمع اوری اطلاعات پردازش اون ها و دوباره اطلاعات جدید و پردازش. این کل دید من به زندگی هست. شکستن( نه وما کلی) و از نو ساختن( و نه وما متفاوت).

قطعا دلایل دیگه ای مثل دسترسی به منابع علمی روز دنیا هم جزو دلایل من هست ولی اگر این بود میتونستم برگردم ولی همچین تصمیمی ندارم پس باید دلایل قانع کننده تری داشته باشم تا وسط راه کم نیارم.

دلیل بعدی به شخصیت برمیگرده. من شخصیت ریسک پذیری دارم برخلاف زندگیم که اگر خیلی ها فکر میکنن حوصله سربر هست هدف های بلند مدت و برنامه ریختن های من همیشه شامل ریسک و به تبع اون تحمل مقداری زیادی فشار و استرس هست چون همیشه امکان داره برنامه ای موفق نباشه. ولی دقت کنید که این دوتا دو روی یه سکه هستن. اگر شکست نخوریم هیچ وقت موفق نمیشی و تجربه ای به دست نمیاری. بگذریم که شکست واقعا نسبی هست و راستش به نظر من وجود خارجی نداره. یا تجربه هست یا موفقیت.

من همیشه دوست داری چیز های جدید رو تجربه کنم و نه البته با مغز توی استخر ریسک رفتن رو. طبیعتا همیشه باید با یه برنامه و اطلاعات رفت سراغ هدف. نمیشه بی گدار به اب زد. ولی به نظر من تغییرات کلی هرچند سال یکبار لازم هست. مثلا شهر دیگه ای رفتن کشور دیگه ای رفتن. کار جدید رو شروع کردن. رابطه جدیدی رو پایه ریزی کردن. پذیرفتن ریسک و خب هیجان در کل. البته طبیعتا هیجانات زندگی من roller Coaster نیست که خیلی واضح و آنی باشه ولی یه مهاجر هرروز چیز جدید رو کشف میکنه و این خودش آخر هیجان و لذت هست به نظرم.


91

انقدر این سریال Rick & Morty یستی هست که آدم خجالت میکشه بگه بیاد نگاه میکنم. فصل اول Fargo هم تموم شد و رفتیم سر فصل دوم و عجب بلک کمدی عجیبی داره این سریال. فرندز رو هم برای بار 5 ام دارم تموم میکنم. دوتا سریال جدید ملت از Netflix و Hulu پیشنهاد دادن که اونارو باید بذارم اکانت بگیرم و برم حلال نگاه کنم.

چندین ویدیو آموزشی ارزشمند چندین و چند روز هست که دارن خاک میخورن تو کروم من و باید دیده بشن چون مربوط به تز من هستن. چندین مقاله عزیز باید خونده بشن و روشون ایده بدم و مربوط به تزم هستن. استادم فعلا جواب ایمیلم رو نمیده و بعد نوتیفیکیشن میاد که ثبت اختراعش توی آمریکا به نتیجه رسیده.(دکترا و پسداک آمریکا بوده).

باید بتونم تحت تاثیر قرارش بدم و چاره ای وجود نداره جز کار سخت و تلاش و ایده و انگیزه

+واسه پذیرشم یک کتاب خیلی جالب هدیه گرفتم. Girl Wash Your Face از Rachel Hollis رفتم گودریدز نقد ازش بخونم و خب خیلی نقد ها 0 و 1 ای بود به نظذم یا 5 ستاره یا 1 ستاره. خیلی ها گفته بودن نویسنده کتاب فقط میخواد بگه که من که یه زن سفید و خوشبخت هستم با شوهری که دوسش داره و کلی بچه و پول و زندگی موفق و خب مشخصه همچین کسی بیاد بگه همچین حرف هایی رو. بعضی ها هم به مسیحی بودن و اینکه این کتاب گاهی به انجیل نقب میزنه ایراد وارد کرده بودن. حدودا 10-12 صفحه مونده تا من کتاب رو تموم کنم و به نظر من کتاب خوبی بوده. تنها کتاب فارسی هست که احتمالا با خودم ببرمش کانادا و دلیل اصلیش نوت ای هست که کسی بهم هدیه داده اول کتاب نوشته. صمیمانه و حقیقی. واقعا یکی از بهترین هدیه ها بوده بهم و خو شحالم وقت گذاشتم و حداقل یبار خوندمش.

+دارم ویدیو یکی از بزرگان رشته ام رو میبینم. یه ویدیو بسیار مهجور که بسیار هم کم دیده شده. استاد ایرانی هست و بسیار خفن. داره یه سخنرانی ارائه میده که توضیح کلی در مورد فیلد من هم هست. وسطش از کمپانی های بزرگ تک ازش سوال میکنن. فکر کنم کلا شاید ماکسیمم 5 نفر تو سالن باشن ولی همشون شبیه هم هستن. باهوش و سخت کوش و جسور. اونایی که تو مرز علمن و دارن علم رو تولید میکنن. جالبه استاد اولین سوال از حضاررو نتونست جواب بده. عرق کرده و استرسش کاملا مشخص هست. طوری که سوال کننده خودش سوالش رو پس گرفت. نمیخوام قضاوتش کنم. آمریکایی ها خیلی تند و فصیح صحبت میکردن و حتی حس میکردم استاد گاهی از دست میداده چی میگن(بگذریم که سوال طرف واقعا هم کمی گنگ بود) ولی نتیجه ای که میتونم بگیرم اینکه استرسی که من هم گاهی پیدا میکنم طبیعی هست. اینکه پرفکت نباشی. حتی اگر استاد خفن اون رشته باشی. بهترین دانشگاه های دنیا درس خونده باشی. نباید به خودم سخت بگیرم. بهترین ها هم روز هایی ممکنه داشته باشن که توش گند میزنن.

+جالب اینجاست که حس چند مدتم بدون هیچ تغییری این بوده که دیگه دوست ندارم اون دوست صمیمی ای  که چندتا پست قبل تر در موردش حرف زدم رو حتی ببینم برای آخرین بار. حس میکنم هرچی بیشتر ببینمش اون دید مثبت من نسبت بهش خراب میشه. چون هرچی بیشتر باهاش حرف میزنم میبینم چقدر تغییر کرده و چقدر نمیشناسمش و باهاش غریبم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها