محل تبلیغات شما

29

امروز چیزی رو در مورد یکی از دوستام فهمیدم که خیلی دوست دارم به روی خودم نیارم راستش.ولی مطمئن هستم دیگه مثل سابق نمیشه باهام ارتباط باهاش. و نتیجه گیری غلطی که داره من رو به این میرسونه که شاید بهتره واقعا عمرم رو تنها سپری کنم. هیچ وقت نمیفهمیدم اعتماد دقیقا یعنی چی و الان که بی اعتمادی رو تجربه میکنم دقیقا درک میکنم قضیه رو. بحث خیانت نبوده ولی بحث کاری بوده که انتظار نداشتم این دوستم انجام بده و حالا دارم فاصله گرفتن ازش رو حس میکنم. سنگین ترین و تلخ ترین پایان روابط اونایی نیست که یه دفعه همه چیز تموم میشه. مثل صدای بسته شدن در که بهم میخوره. بدترین اونایی هست که دیگه خبری از حال هم ندارین و بذار دقیق تر بگم نمیخواین که دیگه داشته باشین. نمیدونم چرا ولی خشم پنهایی نسبت به تمامی روابطی که الان به نظرم مثل کبریت سوخته هستن حس میکنم. نمیدونم چرا. وقتی کسی جلو میاد و وضعیت طوری عجیب میشه که نه به جایی میرسین و نه دیگه نسبت به هم از نظر حسی 0 مطلق هستین.

حالم بهم میخوره از این روابط کبریت سوخته.من باید راهی پیدا کنم. باید بیشتر مطالعه کنم. باید با ادم های بیشتری معاشرت کنم.باید بفهمم جواب من برای خیلی از سوالات و مشکلات چی هست.من از سرعجز و ناامیدی گاهی به خدا ایمان دارم. چون تنها مفهومی هست که خارج از اسکوپ بدبختی های کل این جهان هست و فکرش عموما کمکم میکنه که آروم بشم. حتی اگر چیزی باشه که هیچ وقت نفهمم چی هست گاهی هستی اون رو حس میکنم و خب حس عجیبی هست.

ترسناک ترین جمله کل زندگیم این بوده که وقتی زنده هستید و زندگی میکنید خواب هستید و با مرگ از این خواب بیدار میشید. میترسم بیدار شم و ببینم زندگی واقعی هیچ وقت اون چیزی نبوده که فکرش رو میکردم و میدونم که این اتفاق میفته و تمام عذاب و غصم فقط از این هست که هیچ کاریش نمیتونم بکنم. در هرنقطه از کره خاکی باشم محکومم به زنده بودن. تمام حواس عقل و هوش من محصور و محدود هستن و من هرگز از حدی بالاتر نمیرم.

نمیتونم که برم. مثل این هست که از یه خروس انتظار داشته باشیم شطرنج بازی کنه. همین قدر غیرممکن. منم خیلی مفاهیم خلقت رو هرگز نخواهیم فهمید. نه من و نه هیچ کس دیگه ای. که اگر کسی بفهمه همون کسی هست که میگن دیوانه و همه چیز خودش رو از دست میده.چون خروج از این سطح شعور برای انسان غیرممکنه.

امروز بیشتر از هرروز دیگه ای احساس عجز و ناامیدی میکنم و خستم و میترسم. برای ادامه این زندگی این به این معنی نیست که میخوام زندگیم تموم بشه بلکه به معنی هست که به پازلی توی زندگیم خوردم که تازه نیست و هنوزم نتونستم حلش کنم و این قضیه ناراحتم میکنه چون هیچ وقتی قرار نیست این پازل حل بشه امروز محدود بودن تمام توانایی هام رو پذیرفتم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها