محل تبلیغات شما

38

بچه تر که بودم پدرم اجازه نمیداد خونه همسایه هامون برم. یعنی فقط اجازه میداد توی کوچه یا توی پارکینگ خونه باهاشون بازی کنم ولی هیچ وقت اجازه نمیداد نه اونا بیان خونه ما و نه من برم خونه اونا. اون موقع ها که خیلی بچه تر بودم این قانون بنظرم خیلی سخت گیرانه میومد. گاهی عجیب و دردناک ولی بابام هیچ نرم نشد و اون چند سال بچگیم هیچ وقت نه کسی رفت و نه کسی اومد. الان حس خاصی نسبت به اون دوران ندارم چون به اندازه کاملا کافی جیغ کشیدم و بازی و شادی و دوچرخه سواری کردم و چیز خاصی توی دلم نمونده ولی این قانون هنوز پابرجا هست.

پارسال نوشته بودم که دوتا از هم اتاقیام رو دارم میبیرم خونه مامان بزرگم که توی شهرستان دیگه ای نسبت به خونه خودمون هست. اول اومدن خونه خودمون و توی پارکینگ موندن و من حتی تعارف نکردم که برن بالا. اگر چند سال پیش بود با خودم میپرسیدم که چرا واقعا هنوز پای بندم به این قانون خانواده ساخته ولی همون پارسال کاملا تجربه هایی به دست آوردم که مطمئن تر از همیشه تعارف نزدم بهشون و خیلی هم خوشحالم از کارم الان که بهش فکر میکنم. وقتی صمیمیت از حدی رد میشه واقعا حالت دافعه ممکنه پیدا کنه و منی که سال های مختلف با آدم های زیادی از فرهنگ ها و جاهای مختلف کشور برخورد داشتم برام مثل روز مسلم شده بود که سعی نکن بیش از حد درون خودت رو برای کسی آشکار کنی حتی اگر دوست صمیمیت باشه. این قضیه حقیقت داره و در مراحل پایین تر از نشون دادن خونه واقعا ضربه خوردم از واکنش بعضی ها. هم اتاقی های من وضع مالی پایین تری داشتن عموما نسبت به خانواده من اونم بخش زیادیش برمیگشت به سطح سواد و تحصیلات پدر و مادر. سعیم رو کردم هیچ وقت طوری نشه که طرف بخواد من رو با خودش مقایسه کنه که ناخوداگاه نسبت به من دلچرکین بشه.

وضع مالی هم کاملا چیز نسبی ای هست. توی کلاس خودمون توی دبیرستان و راهنمایی هیچ وقت یادم نمیره کفشی که پای عده زیادی از بچه های ما بود قیمتش نزدیک به 500 تومن بود اونم توی حراجی که بیشتر از نصف کم شده بوده از قیمت کفش. همون کفش پای خودم قیمتش زیر 20 تومن بود. و خب این قضیه بی دلیل نبود. پدر ها و مادرهای اون بچه ها هم سطح تحصیلات متفاوتی نسبت به پدر مادر من داشتن. همیشه با خودم تمرین کردم هیچ وقت نسبت به کسی حسادت نکنم و دنبال نقاط قوت خودم بگردم. شاید اونا پولدار تر بودن ولی من استعداد های دیگه ای داشتم. چیز هایی که من با رنج و سختی بدست می آوردم اونا همیشه داشتن ولی من هیچ وقت پشیمون نشدم از جایگاهم و اتفاقا خوشحال ترم.

حتی یکیشون با من توی دانشگاه هم هم کلاس بود از دبیرستان و اصلا حتی یک بار پاش رو هم خوابگاه نذاشت.هترین خونه رو توی تهران مجردی براش گرفتند و راننده شخصی داشت نه که بره ترمینال و خوابگاه زندگی کنه. ولی من توی همین خوابگاه تجربه هایی رو بدست اوردم که اون هیچ وقت نمیتونه بدست بیاره و با دنیام عوضش نمیکنم.

یکیش همین برخورد داشتن با کسایی هست که فکر میکردن سطح مالی من خیلی ازشون بالاتره. جالبه انگار قضیه توی دبیرستان برعکس شده بود و توی دوران خوابگاه من اون ادم پولداره شده بودم. هیچ حس خاصی نداشتم. هیچ حس خاصی متفاوت با قبل. ولی خب زمزمه هارو بعضا شنیدم حتی توی خونه مادربزرگم که اونجا مهمون بودن هم اتاقیام. من خیلی دوستشون داشتم و دارم ولی هرآدمی لیاقت نداره از حدی بیشتر نزدیک بشه و خودمم هروقت فکر کنم احترام متقابلم توی رابطه ای رعایت نمیشه از اون رابطه میکشم بیرون.

من گاهی به اصول تربیتی پدرم فکر میکردم و زیر سوالش میبردم ولی واقعا فهمیدم چیزی که اون میگه گاهی از طلا با ارزش تره. درسته بدبینانه هست ولی گاهی دید بدبینانه جلوضربه های احتمالی رو میگیره. نمیذاره با مغز بری زمین قبل اینکه کلی تاوان بدی.

ما برنامه داشتیم هرسال هرسال هم اتاقی ها تولد هم دیگه رو جشن میگرفتیم و من تقریبا فقط توی تولد هم اتاقی های خودم بودم. من صادقانه اصلا توقع این قضیه رو نداشتم که بخوان برای منم تولدی بگیرم چون صادقانه به این قانون که از هردست بدی از همون دستم میگیری تا حدی بی اعتقادم. بنابراین تولد کسی اگر خودم دوستش داشتم و ازش خوشم میومد مشارکت میکردم ولی توقعی نداشتم. جالبه که سرتولد خودم 3 تاییشون سورپرایزم کردن. منتها اتفاق جالبی که افتاد راجب کادوی تولدم بود. با اینکه پول نسبتا خوبی جمع کرده بودن ولی کیک خیلی خوبی خریده بودن چون یکی از هم اتاقیام عاشق کیک مدل خاصی بود که قیمتشم قابل توجه بود و من اون رو مدل کیک رو دوست نداشتم و میدونست اون. بخش قابل توجهی از پول رو گذاشت تا فقط اون کیک رو بگیره. در واقع با نقاب اینکه ما برای تو تولد گرفتیم و از ما راضی باش برای خودش کیک خریده بود و کادو یه شی خیلی کوچیک برای تزیین آشپز خونه بود.

وقتی کادو رو دیدم فقط شگفت زده شدم و واقعا فقط فکر کردم خیلی ممنونم ازشون و دستشون درد نکنه ولی واقعا چطور 3 نفری روشون شد اون کادو رو بدن؟ در حالی که اگر من بودم میگفتم یه کیک کوچک تر و ارزون تر بگیریم تا بتونیم کادوی بهتری بخریم تا بتونه برای طرف یادگاری بهتری بمونه. نه که صرفا برای دل خودمون کاری رو انجام بدیم و بعد به طرف بگیم آره عزیزم برات تولد گرفتیم. صادقانه بهم برخورد یکم . هیچ توقعی هم من ازشون نداشتم حتی سال هاست به دوست های صمیمی هم دیگه هم کادو نمیدیم و صرفا یه تبریک گرم و صادقانه بسنده میکنیم چون کسی در قبال کسی تعهدی نداره و منم واقعا انتظاری نداشتم و راستش اگر نمیگرفتن برام چیزی خیلی راضی تر بودم. چون توی ذهن خودم اونا دوستام بودن که براشون داشتم مایه میذاشتم و توقعی در کار نبود. ولی بعد تولد رویی رو ازشون دیدم که انتظار دیدنش رو نداشتم.

از اون موقع به بعد خیلی بهتر و راحت تر تونستم تنظیم کنم  روابطم رو با بقیه. از بقیه انتظارم رو خیلی کمتر کردم حتی کمتر از قبل. دیگه هیچ وقت تعارف نکردم و اینکه فهمیدم با هرکسی باید کجا و چطور رفتار کنم. وقتی اومدن خونمون بالا دعوتشون نکردم نه به خاطر کادوی تولد. بلکه به خاطر اینکه دستم اومده بود با هرکسی چقدر باید نزدیک بود یا چقدر باید اجازه بدی که بهت نزدیک بشه. چون اگر رعایت نکنی میونه خودتون شکرآب میشه. مثلا ممکنه کسی دستتو تو عسل کنی و توی حلقش بذاری بخواد دستت رو گاز بگیره.ممکنه من به نظر خیلی آداب دان و معاشرتی نیام(چیزی که هستم واقعا و اصلا هم تصمیمی برای مخفی کردنش ندارم و اتفاقا حدس میزنم این اخلاق من برخلاف خیلی از ایرانی های دیگه باعث میشه در آینده بتونم خیلی بهتر با جامعه جدید ارتباط برقرار کنم).

یکیشون هم حرکتی بروز داد توی خونه مادربزرگم که حتی پشیمون شدم چرا بردمشون همون جا هم. ولی دیگه این رو نمیتونستم کاریش کنم اون موقع. نکته جالب قضیه این هست که الان من بین اون ها با همشون هنوز هم دوستیم و در ارتباطیم در حالی که اونایی که همون موقع خیلی با صمیمی و به اصطلاح جیک تو جیک بودن الان اصلا ارتباطی باهم ندارن حتی با وجود اینکه توی یک خوابگاه بودن . در حالی که همون هم اتاقی ایم بعدها بهم گفت که تو بی آزارترین هم اتاقی من بودی. تعریفی که ازش بعید بود چون اون موقع ها من حرف های دیگه ای ازش در مورد خودم میشنیدم. حرفایی منفی

میدونم تمام چیزهایی که نوشتم صرفا غر بودن و یه نقطه سیاه توی ذهنم که فقط میخواستم تخلیش کنم. شاید یه سال دیگه از اون ور دنیا اصلا حتی یادم نیاد این قضایای منفی رو و کلا پر از انرژی مثبت بشم وقتی عکسامون رو میبینم. میدونم و اون روز رو از الان میبینم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها